۴۵.آرامش ابدی

117 44 13
                                    

هوای مطبوع رستوران و بوی عودی که پخش شده بود به همشون آرامش خاطر داده بود.رستورانی که اومده بودن یکی از رستوران های محلی ولی بسیار سطح بالا و شیک ریو دوژانیرو بود.

سهون از قبل از اینکه سوار هواپیما بشن، برای امشبشون شش تا صندلی رزرو کرده بود. پسرک نگاهی به مسترش انداخت که داشت تام رو روی صندلی کودک مینشوند.

بر خلاف روز های قبل، که همیشه لباس های راحتی میپوشید و باعث میشد شده جوون تر دیده بشه، امشب مقداری رسمی تر لباس پوشیده بود. موهای همیشه به سمتش بالاش حالا روی پیشونیش ریخته بود و شلوار سیاه رنگ و پیراهن سفید رنگی به تن کرده بود.

پسرک خودش سرهمی گشاد چهار خونه ای پوشیده و زیرش هیچ چیز دیگه ای نپوشیده بود. قلاده سیاه رنگش مثل همیشه دور گردنش بسته شده بود و موهای بلندش که تا سر شونه هاش رو میرسید رو بدون هیچ مرتب کردنی رها کرده بود.

استایل راحت و گشاد که این چند وقت توی برزیل میزد رو دوست داشت. نگاهی به اطرافش انداخت. تقریبا یه محیط وی آی پی بود و زیاد اطرافشون آدمی نبود. داخل طبقه دوم رستورانی بودن که همه میز هاش با فاصله زیادی از هم واقع شده بودن.

هیونا کنار لوهان نشسته بود. کمی خم شد و سرش رو کنار گوش های پسرک برد. ابرو های بلوندش رو بالا انداخت:«داداش اینجا دیگه کجاست که مسترت ورداشته مارو اورده. میگفت حداقل یکم رسمی تر لباس بپوشیم.»

لوهان پوزخندی زد و دستش رو پشت کمر دخترک گذاشت:«من چه بدونم. خودمم دفعه اولمه میام همچین جایی.»

چانیول و بکهیون داشتن آروم باهم دیگه صحبت میکردن و صداشون به این طرف میز نمیرسید. استاد جوان تبلتی که چند لحظه قبل توسط پیشخدمت اورده شده بود رو به دست گرفت و مشغول خوندن آیتم های داخلش شد.

با دیدن حجم وسیعی از تنوع های غذا های مختلف، نفس راحتی کشید که دیگه مجبور نیست غذاهای برزیلی رو بخوره. چانیول کمی خم شد تا بتونه اون هم مِنو رو کامل تر ببینه و در آخر انتخابش رو بکنه.

وقتی همگی غذایی که میخواستن رو انتخاب کردن با اشاره سهون، یکی از پیشخدمت ها جلو اومد و سفارش ها رو گرفت و بعد دوباره رفت.

کمی وقت داشتن تا یکم در مورد موضوعات مختلف صحبت کنن تا قبل از اینکه شام برسه. بکهیون از روز اول سفر مایل بود تا بیشتر با مرد بزرگتر آشنا بشه و حالا موقعیت خوبی به نظر میرسید چون در کنار سهون نشسته بود و راحت میتونست باهاش حرف بزنه.

نمیدونست باید برای شروع مکالمه بینشون چی بگه. کمی این پا و این پا کرد و دست آخر مرد بزرگتر با خوش رویی به سمتش برگشت و مشغول صحبت کردن شد:«اقای بیون راستی شما پدرتون گالری هنر داره درسته؟ پدرم چند تا تابلوی قدیمی داره که دیگه علاقه اش رو نسبت بهشون از دست داده و چندین بار به من گفته تا کسی رو پیدا کنم تا تابلو هارو بهشون واگذار کنم که به اندازه کافی مورد اعتماد باشن و تابلو ها رو سالم نگه دارن. تابلو ها جد در جد توی خانواده ما بودن.»

Habits [completed]Where stories live. Discover now