لوهان از نوع آدم های عصبی نبود. خیلی کم پیش میومد استرس داشته باشه. یه جورایی لوهان بی حس بود. ری اکشنش به اتفاقاتی که می افتاد کاملا قابل پیش بینی بود.با لباس های راحتی که شامل هودی و شلوار ست طوسی رنگ میشد روی صندلی نشسته بود. پتویی که از اول دورش گرفته همچنان دورش نگه داشته بود.
سهون بدون هیچ حسی پشت فرمون نشسته بود و داشت به سمت خونه لوهان میروند. ولی خب کسی تشویش و کِشش درونیش رو نسبت به موجود پتو پیچ شده نمیدید.
لوهان با چهره گر گرفته اش و با پتوی طرح دار دورش و نگاهی که پر از استرس بود و بیرون رو نگاه میکرد، زیادی خواستنی بود. البته لوهان با هر شمایلی برای سهون بسیار خواستنی جلوه میکرد.
لوهان لبریز از استرس بود. نمیدونست خواهرش چرا اونجوری صحبت کرده بود و دقیقا چه اتفاقی افتاده. دعا میکرد که پای پدر و مادرش در میون نباشه. چون واقعا الان لوهان ظرفیت صحبت با خانواده اش رو نداشت.
نمیتونست ذهنش رو از اتفاق های بد بیرون بکشه و داشت صد ها اتفاقات بدِ خیالی رو مرور میکرد.
وقتی بعد از کلی رانندگی بالاخره به خونه لوهان رسیدن با عجله از ماشین قرمز رنگ مسترش بیرون اومد و وارد آپارتمانشون شد.
البته وقتی وارد لابی شد تصمیم گرفت که منتظر سهون بمونه و با مسترش تا واحدشون رو طی کنن. برای نگهبان ساختمون سری تکون داد. چند دقیقه بعد سهون اومد.
با دیدن لوهانی که منتظرش گوشه لابی ایستاده بود، لبخند محوی زد. پسرک بهش احترام گذاشته بود و ایستاده بود تا ماشین رو پارک کنه و بیاد.
این حرکتش باعث شد فقط یه کوچولو کار بدش رو فراموش کنه.
لوهان و سهون وارد آسانسور شدند و پیشی دکمه طبقه خودشون رو زد. بعد از چند لحظه حالا دقیقا روبه روی در واحدشون بودن. با استرس زنگ رو فشار داد.
از زمان تماس خواهرش حدودا سی دقیقه گذشته بود. امیدوار بود که دیر نرسیده باشه. بعد از چند لحظه صدای قدم های سولی رو شنید.
در باز شد و لوهان تونست چهره عصبانی و در عین حال غمگین خواهرش رو ببینه. ناخودآگاه جلو رفت و خواهرش رو به آغوش کشید.
دستی به موهای سفید و بلند خواهرش کشید. با صدای لرزون گفت:«چی شده عزیزکم؟»
سولی از آغوش برادرش بیرون اومد و با سرش به حال اون طرف خونه اشاره کرد:«خودت باید ببینیش.»
لوهان داشت پنیک میکرد. دقیقا چی رو باید میدید؟ به مسترش نگاه کرد. سهون خیلی مودبانه جلو رفت و با خواهرش دست داد.
-«سلام. من سهون هستم. دوست داشتم توی موقعیت بهتری باهاتون آشنا میشدم. من دوست پسر لوهانم. از دیدنتون خیلی خرسندم.»
STAI LEGGENDO
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...