تام روی صندلی مخصوصش نشسته بود و با عروسکی که سهون بهش داده بود بازی میکرد. غرق در بازیش بود . نگاه های خیره پدرش رو نمیدید. لوهان طرف دیگه میز نشسته بود.دست های لاغرش رو توی هم حلقه کرده بود. سردش بود ولی قدرت اینکه از روی صندلی بلند بشه و لباس گرم بپوشه رو نداشت. مسترش داشت غذا درست میکرد.
سهون خوشحال از صلح موقت بین لوهان و تام داشت هویچ رو خرد میکرد. پسرکش قبول کرده بود که برای بهتر شدن این رابطه تلاش کنه و خب سهون مشتاقانه پذیرفت.
اسباب بازی تام از دستش روی زمین افتاد. سهون متوجه نشد که بخواد عروسک رو به صاحبش برگردونه. تام نگاهی به پدرش انداخت.
لوهان متعجب خودش رو عقب کشید و به صندلی تکیه داد. تام دوباره به قطارش نگاه کرد و سپس به پدرش خیره شد. پسرک متوجه شد که منظورش اینه که قطارش رو بهش بده.
چشم های کشیده اش رو توی حدقه گردوند. حالا باید براش خر حمالی هم میکرد. عمرا...
تامی بعد از مدت زمان کوتاهی که عکس العملی از لوهان ندید، به غریبه مهربون نگاهی کرد که دید غریبه مشغول آشپزیه و حواسش بهش نیست. دوباره به غریبه بد اخلاق خیره شد.
لوهان این بار با منت از روی صندلیش بلند شد و قطار صورتی رنگ تام رو بهش داد و دوباره سر جاش نشست. پسرک با خوشحالی قطارش رو صفحه پلاستیکی روبه روش کوبوند و خوشحالی کرد.
لوهان موهای توی صورتش رو کنار زد و به شادی تام خیره شد.
خیلی براش جالب بود که چطوری میتونه برای همچین موضوعی خوشحالی کنه و چیزی به این بی اهمیتی شادش کنه.
لوهان به موجود کوچولوی روی صندلی که مشغول بازی با قطارش بود خیره موند. موهای تام فرفری و موهای خودش حالت دار بود و این نشون دهنده اینه که پسرش تقریبا به مامانش رفته. البته اگه چشم ها و موهای دو رنگش رو فاکتور بگیریم.
لوهان حالش از کسی که بود هم میخورد. نه اینکه واقعا بد باشه. این یه حس درونی از طرف خودش بود و نمیتونست هیچ راه حلی براش پیدا کنه. البته یه راه حل داشت که برای این دو سال گذشته خوب عمل کرده بود. موهاش رو رنگ میکرد و لنز میزاشت و موفق عمل کرده بود.
کسی مو ها و چشم های دو رنگش رو نمیدید.
هر چیزی که لوهان رو به گذشته نچندان جالبش وصل میکرد، اوقاتش رو تلخ میکرد. چشم های دو رنگش... موهای دو رنگش و حتی اسمی که با لحن خاصی از دهان مستر سابقش بیرون میومد.از اینکه یه کپی از خودش رو میدید باعث میشد که بخواد همین الان بلند بشه و میز رو چپه کنه. هیچ وقت قصد بچه دار شدن نداشت و حالش از موجود های کوچولویی که نیازمند بقیه هستند بهم میخورد.
مرد بزرگتر ظرف های آماده غذا رو روی میز گذاشت. بشقاب سوپ رو جلوی لوهان گذاشت و فرنی هویچ تام رو کنار ظرف غذای خودش قرار داد.. لوهان نگاه منظور داری به سوپ انداخت و سپس به سهون خیره شد.
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...