۲۴.خوشبختی

234 88 7
                                    

شما برای ترک یا عادت کردن به هر چیزی به بیست و یک روز زمان نیاز دارین. حالا این کار میتونه بستن در های کابینت های آشپزخونه باشه یا میتونه حتی ترک مواد مخدر هم باشه. در کل برای ایجاد یه عادت جدید یا ترک یه عادت بیست و یک روز زمان میبره.

بهش میگن قانون بیست و یک روزه عادت. واقعا عجیبه... اگه بتونی بیست و یک روز تحمل کنی و دراگ نزنی مطمئنا دیگه به بهشون نیاز پیدا نمیکنی. اگه بیست و یک روز هر روز پنج صبح بیدار بشی دیگه روز بیست و دوم خودت بدون نیاز به آلارم میتونی از خواب بیدار بشی.

بیست و یک روز از اون روز نحس میگذشت. اون پارتی که همینطوری خودش رو وسطش پیدا کرده و بود و مواد مصرف کرده بود.

بیست و یک روز میگذشت که پسرک چیزی مصرف نکرده بود. خوشحال بود. حس خوبی داشت. هوشیار بودن بهش حس زنده بودن میداد. هر چقدر سخت ولی این بیست و یک روز گذشته بود.

مسترش میدونست که امروز چه روزیه و بهش افتخار میکرد. برای همین برای پسرکش جشن کوچیکی راه انداخته بود. جشن کوچیک سه نفرشون. قرار بود سه تایی باهم ماست و میوه درست کنن. غذایی که تام کوچولو هم بتونه بخوره.

لوهان پلیور رنگین کمونی رو از توی کمدش پیدا کرده بود و پوشیده بود. برای اتمام حجت هم پتو نرمی که این چند روز دور خودش پیچیده بود رو هم برداشت. کنار پنجره های سرتاسری نشسته بود و همزمان که حواسش به تام بود که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود، بیرون رو هم نگاه میکرد.

رنگ موهای صورتی رنگش رفته بود. دیگه دم به سفیدی میزد. ریشه های موهای دو رنگش و ابرو ها و مژه های تا به تاش هم آشکارا پیدا شده بود.
اجازه لنز گذاشتن هم نداشت. خیلی وقت بود. سهون این اجازه رو ازش گرفته بود و تمام لنز های لوهان رو انداخته بود دور. خیلی از لوهان قبلی فاصله گرفته بود. احساس میکرد که تغییر نسبتا خوبیه.

اصولا لوهان خیلی از تغییر خوشش نمیومد و این تغییر یه جورایی خیلی بزرگ بود. یه جوری تغییر کرده بود که خودش رو نمیشناخت.

پاهاش رو توی سینه اش جمع کرد بود و چونه اش رو روی زانوهاش گذاشته بود. سر و صدای های بچه میومد. اذیتش نمیکرد و اتفاقا اصوات های بانمکی که از بین لب های باریک تام میومد باعث میشد که لبخند های قشنگی بزنه.

مسترش حمام بود. همه چیز خوب به نظر میرسید. انگار تیکه های پازل بهم رسیده بودن و لوهان بالاخره میتونست تصویر کامل خوشبختی رو ببینه. پسرک هیچ وقت چهره کامل خوشبختی رو ندیده بود. نمیدونست که این خوشبختی آیا همونه یا نه. براش تازگی داشت. اصولا همه چی در کنار مسترش براش تازگی داشت.

طعم خوشبختی زیر زبونش گیر کرده و دیگه نمیخواست از دستنش بده.
مهم این بود که حالش خوب بود. مسترش بهش توجه میکرد و پسرکی به نام تام داشت. هیچ وقت فکر نمیکرد که فقط با گذشت بیست روز بتونه تا این حد با پسرکش دوست بشه. همه چیز براش زیر نور پر رنگ خوشبختی میدرخشید.

Habits [completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin