هوا سرد بود و مثل همیشه لباس کافی نپوشیده بود. میدونست اگه مریض بشه هیونا قراره شب وقتی توی کابوس هاش قدم برمیداره، با کاردی که که توی کافه سالاد خرد میکنه چانیول رو به قتل برسونه.لبه های سویشرتش رو به هم نزدیک کرد و با دست هایی که هنوز رد های رنگ روش بود، سیبی که رزی براش اورده بود رو گاز زد. رزی تنها دوستی بود که توی دانشگاه داشت. خب کی با دانشجوی بورسیه ای که هنوز نمیتونست درست انگلیسی حرف بزنه دوست میشد؟
رزی کسی بود که توی استرالیا به دنیا اومده بود و پدر و مادرش کره ای بودن. میتونست رَوون کره ای حرف بزنه و این دلیلی بود که ناگهانی به هم نزدیک شدن.
کلا چانیول سریع میتونست به آدم ها نزدیک بشه ولی هیچ کدوم از آدم ها کنارش موندنی نمیشدن و تا یکم با چانیول وقت میگذروندن ازش زده میشدن.
چانیول کلا از دید همه یه فرد احمق ساده بود که سریع باور میکرد و گول میخورد. اما پسرک به اون احمقی که همه فکر میکردن نبود. همه چیز رو متوجه میشد.
میفهمید که سایمون و لوکاس دارن ازش سو استفاده میکنن و ازش میخوان نقاشی هاشون رو براششون بکشه. میفهمید که صاحب خونش داره ازش کرایه بیشتری نسبت به طبقه های دیگه میگیره.
نمیتونست اعتراض کنه و همیشه همین بود و نمیتونست هیچی رو تغییر بده. هیچ چیزی توی زندگیش تغییر پذیر نبود. چانیول همون احمق میموند و بقیه ازش سو استفاده میکردن. پسرک بلد نبود تا خودش رو از این ماجرای ترادژی نجات بده.
رزی جلو اومد، موهای فر بلندش رو از جلوی چشم هاش کنار زد و پشت گوشش گذاشت. دستمال مرطوبی از توی کیفش بیرون اورد و سعی کرد لکه های رنگ رو از صورت و دست های چانیول رو پاک کنه. چانیول حرف نمیزد پس ناراحت بود. سعی بحث رو باز کنه تا پسرک خودش رو بیرون بریزه.
-«چانی... چیزی شده؟ نارا...»
چانیول با چشم هایی که کمی میلرزیدن شروع کرد به غرغر کردن:«امروز جای استاد مارچ یه استاد جدید اومده بود. جلوی بچه انقدر باهام بد حرف زد که خیلی ناراحتم. درسته من دیر کردم ولی دلیل نمیشه که بخواد با من اینطوری حرف بزنه.»
دخترک لبخندی زد. چانیول همیشه منتظر بود تا ازش بپرسن چی شده تا به راحتی تمام حرف هایی که توی دل کوچولوش خفه شده بودن رو زبون بیاره. چانیول خیلی ساده بود. میشد به راحتی خوندش. شبیه به کتاب های رنگ امیزی کودکان بود. دستی بین موهای پسرک کشید که متوجه شد گوش سمت راست چان رنگیه. اخمی کرد:«اشکال نداره... حالا برام بگو چرا باهات بد صحبت کرده؟ قبلش فقط بهم بگو چطوری گوشات رنگی شده؟»
چانیول تک خندی زد:«من عادت دارم قلمو هامو میزارم پشت گوشم. البته با ته قلمو هام رنگ هم بهم میزنم و گاهی اوقات یادم میره که پاکشون کنم و وقتی کثیفن میزارم پشت گوشم و اونجوری کثیف میشن.»
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...