۵.بال نیم سوخته

374 80 43
                                    


هوا داشت خیلی سرد میشد. باید گرم تر لباس میپوشید. داشت بعد از چند روز به خونه بر میگشت. دستشو جلو برد و بخاری ماشین هیونا رو روشن کرد. دخترک آدامسش رو دور انداخت:«سردته؟»

لوهان پوزخندی زد و بیشتر توی خودش جمع شد:«معلوم نیست؟»

هیونا کمی درجه بخاری رو بالاتر برد:«لباس گرم تر بپوش.. تو هم مثل چان سرما میخوری بعد من بدبخت میشم.»

سری تکون داد. به برجی که خونه پسرک و خواهرش بود رسیدن. لوهان از هیونا خداحافظی کرد و وارد برج شد. سوار آسانسور شد تا به واحد خودشون برسه. به آینه ای توی آسانسور بود خیره شد. بینی و گونه هاش سرخ بودند. موهای صورتی-بنفش رنگش زیرکلاه بافتنی مخفی شده بود. قلاده سیاه رنگ دور گردنش بهش یاداوری میکرد که که وسط چه رابطه ای گیر کرده.

بعد از اینکه در ورودی خونه رو بهم کوبید، سولی به سمتش اومد. بدون هیچ حرفی ناراحت نگاهش کرد و بعد راهش رو کشید و رفت.

لوهان که فهمیده بود که دوران درخشان نادیده گرفتن توسط سولی شروع شده و آهی کشید. میخواست خودشو بکشه. چون واقعا پسرک نمیتونست مرکز توجه نبودن برای سولی رو تحمل کنه. آه خفه ای کشید و وارد اتاق خواب خواهرش شد.

سولی قهر کرده زیر پتو رفته بود و کتاب میخوند. مثل گربه ای که صاحبش بهش توجهی نمیکنه خودش رو روی تخت خواب کنار دخترک جا کرد و سرش رو روی بازوی خواهرش گذاشت.

سولی ذاتا خیلی خواهر صبوری بود. همه رفتار های اطرافیانش رو تحمل میکرد و تمام سعی خودش رو میکرد که همه رو درک کنه. خیلی کم پیش میومد که اینطوری ایگنورت کنه و توجهی بهت نکنه. این دیگه خط آخر دخترک بود.

الان چند روز گذشته بود که به خونه نیومده بود و جواب درستی هم به تماس های سولی نداده بود. خواهر مهربونش حق داشت که ناراحت باشه. لوهان کاملا میدونست که لایق اینه که خواهرش رمز خونه رو عوض کنه و شماره اش رو بزاره توی بلاک لیستش و یادش بره که برادری به نام لوهان داشته. پسرک خودش هم پشیمون بود. آروم زمزمه کرد:«معذرت میخوام»

بعد از اینکه سولی همچنان مشغول کتاب خوندن بود بلند تر گفت:«از ته قلبم معذرت خواهی میکنم.»

دخترک بدون اینکه نگاهش رو از روی کتاب برداره گفت:«من معذرت خواهیت رو قبول نمیکنم. حالا هم بزن به چاک تا از خونه پرتت نکردم بیرون!»

پیشی میدونست خواهرش نرم تر شده برای همین خودش رو بیشتر به دخترک مالید و ادعای پشیمونی کرد:«ببخش دیگه... قول میدم پسرخوبی باشم و اگه شب نیومدم بهت خبر بدم»

سولی با دلخوری کتابش رو بست و روی پاتختی گذاشت. دستش رو دور تن لوهان حلقه کرد. صد دفاعیش کاملا شکست:«چرا انقدر پسر بدی هستی؟»

لوهان با خوشحالی ناشی از اینکه خواهرش بخشیدش خندید و گفت:«شاید به دنیا اومدم تا پسر بدی باشم.»

Habits [completed]Where stories live. Discover now