۱۲.دروغ

274 68 36
                                    


هیونا عصبی سالن کافه رو میرفت و میومد و فحش میداد. سیگار میکشید و بدخلق شده بود. چانیول بعد از دیدن حال بد دخترک، شخصا به داون زنگ زد و ازش خواست سریعا خودش رو به اینجا برسونه و بعد از این رفتار های پنیک کرده هیونا رو تماشا کرد. سعی کرد براش دمنوش درست کنه و حالش رو بهتر کنه ولی انگاری حال بد دخترک با یه دمنوش خوب نمیشد.

داون اومد. بعد از دیدن حال هیونا از چان خواست که میتونه بره و بقیه قضایا به اون بسپاره. چانیول هم فکر کرد که بهتره برگرده خونه چون هیچ کاری از دستش بر نمیاد. وسایلش رو برداشت و از کافه زد بیرون.

داون بعد از رفتن چانیول کرکره هارو پایین داد و نور رو کم کرد. به سمت دوست دخترش رفت. هارلی کویینش رو به آغوشش دعوت کرد. هیونا هم مشتاقانه پذیرفت. حالش خوب نبود. میترسید. از اتفاقاتی که میخواست بیوفته. بعد از چندین دقیقه که یکم حالش با آغوش تسکین دهنده ای که داشت بهتر شده بود از دوست پسرش جدا شد.

ازش معذرت خواهی کرد و به سمت کاناپه رفتن تا روش بشینن. چند دقیقه دیگه هم گذشت. داون میدونست نباید چیزی بپرسه. باید بزاره دخترک حرف های توی ذهنش رو بالا و پایین کنه و تصمیم بگیره که دوست داره حرف های توی سرش رو تعریف کنه یا نه.

بعد از اینکه هیونا خوب فکر هاش رو توی آغوش دوست پسرش کرد تصمیم گرفت که حرف بزنه. شاید حرف زدن کمکش میکرد. همچنین عقل دو نفرآدم بهتر از یه آدم کار میکرد.

-«یه اتفاقی افتاده.»

داون سری تکون داد و چیزی نگفت. گذاشت دختر زیباش حرفش رو قبل از گفتن مزه مزه کنه. تا آخر دنیا وقت داشتند تا هیونا حرف هاش رو بزنه.

-«لوهان دوباره به کوک برگشته.»

ابروهای داون بالا پرید. مگه لوهان معتاد بود؟
اصولا هیونا هیچ چیزی رو تعریف نمیکرد و این یکی از چیز هایی بود که بعضی وقت ها حس میکرد میخواد بابتش کله اش رو بکوبه به دیوار. چه جوری این همه حرف توی دل کوچیک دخترش جا میشد؟

هیونا مشغول بازی با بند کلاه دوست پسرش شد:«و اینکه دامش نمیدونه.»

چراغ دیگه ای توی سر داون روشن شد. لوهان از روابط بی دی اس ام خوشش میومد. داستان داشت هر لحظه جالب تر میشد. چرا انقدر دوست های هیونا پر از رمز و راز بودن؟

-«احتمالا بعد از اینکه با من قهر کرد بره یه پارتی سر راهش و بیشتر برینه به همه چیز.»

داون با ابروهای بالا رفته سری تکون داد:«میخوای الان چی کار کنی؟ چه کاری از دستت بر میاد که براش انجام بدی؟»

هیونا تلفنش رو بالا گرفت و لب هاش رو جمع کرد:«میخوام الان به خود خرش زنگ بزنم ببینم کجاست.»

بعد از اینکه دکمه تماس رو فشرد، منتظر موند تا بوق بخوره. بعد از اینکه صدای زنگ تلفن لوهان رو از روی کانتر کافه شنید، حرومزاده ای نثار دوستش کرد.

Habits [completed]Where stories live. Discover now