بکهیون کنار ماشینش ایستاده بود. هوا سرد بود و داشت سردش میشد. وقتی نفس میکشید بخار های سفید رنگ از داخل دهنش بیرون میومدن. نوک بینیش یخ زده بود.
خیابون خلوت بود. به شبی که گذرونده بود فکر کرد. شب فراموش نشدنی که داخل خونه پارک ها سپری کرده بود. دستش رو داخل جیب پالتوش فرو کرده بود. سرد بود. داشت یخ میزد.
لبه های پالتوش رو بهم نزدیک تر کرد. نفس عمیقی کشید و به ساختمون قدیمی روبه روش نگاهی انداخت. چراغ های خونه چانیول روشن بود. میتونست هنوز سر و صدای خانواده پارک رو بشنوه.
لبخندی زد. سرش درد گرفته. دلش نمیخواست بره ولی خب چاره ای دیگه ای براش نمونده بود. به عقب برگشت و خواست در ماشینش رو باز کنه که صدای پسرک رو شنید.
داشت نفس نفس میزد:«استاد شال گردنتون رو جا گذاشتین!»
بکهیون لبخند روی لبش رو تمدید کرد و به سمت چانیول برگشت. پسرک داشت به سمتش میدوید.لباس گرمی نپوشیده بود. همون بافت قرمز رنگی که از اول همون شب تنش کرده بود، به چشم میخورد. یه بافت یقه اسکی قرمز رنگ که به مقدار زیاد خواستنیش کرده بود.
بعد از اینکه به استاد جوان رسید، شالگردن بکهیون رو به سمتش گرفت. لبخند روشنی روی لب های درشتش بود.
-«ممنونم که برای امشب دعوت منو قبول کردین و اومدین!»
بکهیون دستی به موهاش گرفت و شالگردن رو از پسرک گرفت:«خوشحالم که وقتم رو تنهایی نگذروندم و به خونه گرمت اومدم.»
چانیول نمیتونست درست فکر کنه. درست تصمیم بگیره و رفتار کنه. استادش امشب داشت زیادی میدرخشید. بکهیون همیشه انقدر درخشان بود؟ نمیتونست نگاهش رو از روی استادش برداره. مجذوب شده بود.
بکهیون شال گردنش رو دور گردنش انداخت و با یادآوری موضوعی گفت:«راستی من اسمت رو توی یه فستیوال نقاشی نوشتم. برای همون تابلو بزرگه دانشگاهت. تا هفته بعد یه سر دیگه به دانشگاه بزن و تمومش کن. باید براشون بفرستیم. قراره توی جهان اول بشی!»
چانیول نمیدونست باید چی بگه. قفل کرده بود. سردش بود. گونه هاش داشتن سرخ میشدن. موهای بلندش رو پشت گوشش برد:«آخه... آخه من...»
بکهیون قدمی جلو گذاشت و به پسرک نزدیک تر شد. دستش رو روش شونه اش گذاشت:«آخه نداره چانیول!»
دوباره چند قدم عقب رفت و به در ماشینش تکیه داد. به حرف هایی که میخواست بزنه، یکم فکر کرد:«میدونی چانیول نمیدونم بهت گفتم یا نه... من تک فرزندم... هیچ وقت نفهمیدم که خواهر و برادر داشتن چه جوریه... نفهمیدم چه شکلیه... تا حالا نشده بود همچین خانواده بزرگی رو یه جا ببینم و احساس میکنم خیلی خوشبختم که تونستم یه خانواده واقعی رو از نزدیک ببینم.. میدونی... جوری که با لبخند همو نگاه میکردین.. حواستون به هم بود... هوای هم رو داشتین و خیلی قشنگ باهم صحبت میکردین... خیلی دوست داشتنی و گرم بودین... بهم یه قول بده.. هیچ وقت خانوادت رو رها نکن... همیشه برای خودت نگهشون دار... چون خانوادت یه چیزی هست که هر کسی نداره.. از جمله من..»
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...