۴۲.ماه

114 45 8
                                    

پسرک مو فرفری تمام مدت گوشه ای آروم نشسته بود و سعی میکرد خیلی توی دید قرار نگیره. خانوادش مشغول بازی بودن و سر و صداشون کل فضا رو گرفته بود. خواهر و برادر دو قلوش داشتند با مسخره ترین حالت ممکن پانتومیم بازی میکرد. حسابی سر خانواده اش گرم بود و متوجه اطراف نبودن.

استاد بیون هم ساکت تر از خودش اونور سالن نشسته بود و بهش خیره شده بود. اول یکم با بقیه بازی کرد اما کم کم خودش رو کنار کشید و حالا تمام مدت اون نگاه پر از حرفش رو از روش بر نمیداشت.

چانیول نگاهش رو به کتش داد که روی جا لباسی گوشه سالن بود. داخل جیبش اون جعبه لعنتی قرار داشت که میخواست به استادش هدیه بده ولی جرئتش رو نداشت.

پسرک میترسید. میترسید کار اشتباهی انجام بده. ترس از این داشت که این حرکتش شاید مناسب این لحظه نباشه. ولی چانیول جور دیگه ای بلد نبود تا چراغ سبز خودش رو نشون بده.

از طرف دیگه استاد جوان از اون طرف سالن داشت جون میکند تا تمام شجاعتش رو جمع کنه و به پیش پسرک بره تا بتونن باهم حرف بزنن و شاید به یه نتیجه خاصی برسن.

سرش رو تکون داد تا افکار سیاه رنگ دور سرش کمی دور تر بشن و بعد بلند شد و به سمت پسرک رفت. کنارش نشست و سعی کرد نرمال رفتار کنه.

پسرک ناگهان پرسید:«استاد شما خودتون همه تابلو های روی دیوار رو کشیدید؟»

بکهیون لبخند روشنی زد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه:«همه اش رو نه و بیشترش رو چرا. از بین ده تا تابلو بزرگ روی دیوار، هشت تاش برای منه و دوتاش رو پدرم از حراجی ها خریداری کرده. میخوای بریم از نزدیک ببینمیشون و باهم درموردشون حرف بزنیم؟»

پسرک مشتاقانه سری تکون داد:«چرا که نه.»

-

بعد از اینکه کلی باهم در مورد تاریخ و پیشینه تابلو ها صحبت کردن و حسابی بهشون خوش گذشت وارد بالکن شدن و کنار هم به نرده های بالکن تکیه دادن و به اطراف خیره شدن.

عمارت بیون در یک باغ هزار متری قرار داشت و از این بالا میتونستن درخت هارو ببین. آبنمای پایین و نور پردازی حرفه ای باغ حرفی برای گفتن باقی نمیزاشت.

شب شده بود و هوا سرد بود و بدون اینکه لباسی پوشیده باشن کنار هم ایستاده بودن. چانیول نگاهش رو به آسمون داد. ماه امشب کامل بود. بزرگتر از همیشه به نظر میرسید و زیباییش دو چندان شده بود.

لبخند زیبایی روی لب های پسرک پدیدار شد:«ماه امشب خیلی زیباست. نه؟»*

استاد جوان جا خورد. نگاهش رو به ماه داد و به آرومی پرسید:«تا حالا عاشق شدی چانیول¬شی؟»

چانیول دستش رو به سمت ماه برد. تلاش کرد که بگیردش اما این فقط یه تلاش محال بود. ماه امشب داشت چشم هاش رو کور میکرد. نگاهش رو به استادش داد.

Habits [completed]Where stories live. Discover now