لوهان به آرومی بچه رو روی زمین گذاشت. نفس عمیقی کشید. اینم از دیدار خانوادگی! مادرش همیشه شگفت زده اش میکرد. لباس های تام رو عوض کرد. هنوز یکم عصبی بود.اما یاد گرفته بود که نباید عصبانیتش رو سر بقیه خالی کنه. پس بدون اینکه تغییری در رفتارش با بچه بده کارش رو به اتمام رسوند.
تام خوشحال بود. حال و هواش عوض شده بود و این تمام هدف لوهان از این بیرون رفتن بود. بیرون رفتنی که باعث شده بود با مادر عوضیش روبرو بشه.
کلاهش رو از سرش بیرون کشید. به قلاده دور گردنش نگاهی کرد. لمسش کرد و خیالش راحت شد. قرار نبود اتفاق خاصی بیوفته.
اسباب بازی های تام رو اورد و اطرافش ریخت و گذاشت حواسش پرت بشه. روی کاناپه نشست و به بازی کردن تام خیره شد. میدونست همین روزهاست که سر و کله مادرش پیدا بشه و بیاد سراغ نوه حرومزاده اش.
از بچگی تمام حرکاتش زیر نظر مادرش بود و از همه چیز زود خبر دار میشد. لوهان و سولی، جفتشون میدونستن که همین روزها پیداش میشه.
لوهان از مادرش متنفر بود. این تنفر به بچگی هاشون بر میگشت. همون روز های خیلی دور که مامانش سعی در معروف کردن بچه هاش داشت. به هر روشی که شده دلش میخواست بچه هاش مثل خودش و همسرش مشهور باشند.
سولی رو مجبور کرد و بنویسه ولی نتونست لوهان اجبار به کاری کنه.
اِما دلش میخواست لوهان خواننده یا بازیگر معروفی بشه. لوهان از شهرت بیزار بود. وقتی از همون بچگی تایم خیلی زیادی رو پیش پرستارش میگذروند و دیر به دیر پدر و مادرش رو میدید، عمیقا دوست داشت که مثل اونا نشه.
دوست داشت که اگه یه روز پدر شد، پدری بشه و که هیچ وقت نبودش رو بچه اش حس نکنه. چون میدونست حس تنهایی و بی توجهی چه حسی داره.
البته خودش هم کم اشتباه نکرده بود. وقتی تام رو برای اولین بار دید نتونست عکس و العمل بهتری نشون بده. خودش میدونست. داشت تلاش میکرد روز به روز روابطش رو با پسرش بهتر کنه.
وقتی که نوجوان بود در یه تصمیم ناگهانی یه روز از امارت پدرش بیرون اومد و دیگه برنگشت. سر و کلش روبه روی برج خواهرش پیدا شد.
به خواهر گفت که اومده چند وقتی پیشش بمونه. تا هفته اول هیچ کس متوجه نشد که لوهان هنوز به خونه نیومده. تا اینکه مادرش اومد خونه و سراغش رو از اهالی خونه گرفت.
تازه اون موقع بود که همه فهمیدن که نزدیک به یک هفته اس که ارباب جوان به خونه بر نگشته. دنبالش گشتند و بعد از چند ساعت متوجه شدن که لوهان پیش خواهرشه.
همون روز قاطعانه اعلام کرد که به اون خونه بر نمیگرده. از سولی خواست که پیشش بمونه و خواهرش هم قبول کرد.
YOU ARE READING
Habits [completed]
Fanfictionهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...