۱۰.ستاره

277 71 32
                                    


لوهان یه دیوونه بود. یه دیوونه روانی. شاید هم یک سست عنصر بدبخت. اکثر آدما نمیتونن خودشون رو کنترل کنن و لوهان هم از همین آدما بود. وقتی دیگه نتونست تحمل کنه و پلاستیک خیلی کوچیکی که زیر روشویی جاساز کرده بود رو پیدا کرد. بهش خیره شد و با دیدن پودر های نچندان کم درون پلاستیک لبخندی به پهنای صورتش زد. شاید اگه اون موقع از روز سولی خونه بود و قیافه پسرک رو میدید وحشت میکرد.

لوهان که با لباس های گشاد و تنی خیس و موهای پریشون صورتی مثل روح ها توی خونه راه میرفت و به شدت میلرزید. زیر چشم هاش سیاه شده بود و رنگ لب هاش سفید. رنگش پریده بود. مدام آب زرد رنگی بالا میورد. چون چیزی توی معده اش نبود که بخواد بالا بیاره. حالا هم با همون قیافه توی دستشویی حمام خونه ایستاده بود و به پلاستیک کوچیک توی دستش میخندید.

خودش رو به اتاقش کشوند. در رو بست. کف اتاق نشست. با دستش لباس روی زمین رو به گوشه ای انداخت. پلاستیک رو پاره کرد و روی زمین ریخت. لبخندش پر رنگ تر شد. میتونست دوباره ستاره ها رو ببینه. رنگ ها دوباره قرار بود براش پر رنگ تر بشن. از توی کیف پولش اسکناسی برداشت و لوله اش کرد. جلوی یکی از حفره های بینیش گرفت و با دست دیگش اون یکی حفره بینیش رو مسدود کرد. زمانش رسیده بود. با تمام قدرت دمی گرفت و تموم پودر سفید رنگ رو اسنیف کرد.

سرش برای چند لحظه تیر کشید. با دستش سرش نگه داشت. آهی کشید. چند بار پلک زد. کف اتاقش دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد. رو سقفش پر از پوستر های کهکشان های مملو از ستاره بود. کهکشان ها داشتند بهش نزدیک میشدن. دستش رو جلو برد تا بتونه ستاره های اطرافش رو بگیره. نتونست پس بلند شد. حالا به ستاره ها نزدیک تر شده بود. تونست بالاخره پر نور ترین ستاره رو بگیره. ستاره کوچولوی توی دستش میلرزید و میخواست فرار کنه. با خودش خندید. خنده هاش متوقف نمیشد.

لوهان به اطرافش نگاه کرد هیچ چیز جز ستاره های رنگی ندید. به زیر پاهاش نگاه کرد و دید توی کهکشان معلقه. ستاره هنوز داشت تقلا میکرد. ستاره توی دستش رو نزدیک تر اورد و به سینه اش چسبوند.

-«نمیزارم هیچ جا بری... همینجا میمونی... پیش من..»

وزنش رو حس نمیکرد. انگار توی آب بود. موهای صورتیش شناور بودن. چشم هاش رو بست. نمیذاشت ستاره جایی بره. نمیتونست نفس بکشه. انگاری برای همیشه توی کهکشان گم شده بود. به سختی چشم هاش رو باز کرد و به ستاره خاموش شده توی دستش خیره شد. ستاره اش مرده بود.

لوهان انقدر سفت نگهش داشته بود که خفه شده بود. اشک های اکلیلی کل صورتش رو پر کرده بود. فریاد کشید و خودش رو توی کهکشان رها کرد و گذاشت که غرق بشه. دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت. ستاره پر نور محبوبش مرده بود.

-

باورش نمیشد که داره برای یه تابلو به این بزرگی همچین هزینه ای رو میپردازه. میدونست که تا آخر ماه پول کم میاره. چرا که حالا باید بخاطر چنین تابلوی بزرگی کلی رنگ هم بخره. لعنتی سایز تابلو از قد خودش هم بزرگتر بود. تابلو و رنگ هاش رو خرید و از مغازه بیرون رفت. قرار شد که فروشنده خرید هاش رو تا عصر بیاره و لب دانشگاه و تحویلش بده. چانیول حالا که حساب بانکیش تقریبا صفر شده بود، بیشتر از استاد بیون بدش میومد.

Habits [completed]Where stories live. Discover now