شکست در یه جنگ چندتا پایان داره. یا سرزمینت تسخیر دشمن شده و دیگه خودت و خانوادت توی چنگ دشمنین. یا اینکه دشمن ولتون کرده رفته و در مرحله آخر خودتون سرزمین مادریتون رو ول کردین و فرار کردین به یه سرزمین دیگه.ده دقیقه از زمانی که برادر بزرگترش، دنیل در رو بسته بود و راه فرارش رو سد کرده بود میگذشت. ششصد ثانیه بود که داشت در جوار خانواده نفس میکشید. حتی فکر کردن بهش حس چندش آوری به لوهان میداد.
همگی سکوت کرده بودن. لوهان به پسرکش زل زده بود و بقیه به لوهان. پسرک با خواهرش قهر کرده بود و حتی دلش نمیخواست به سولی نگاهی بندازه.
اونقدرا ها هم که فکر میکرد خواهر صادقی نداشته. یعنی بار ها بدون پسرک دور هم جمع شده بودن و به لوهان نگفته بودن؟
بغضی که توی گلوش گیر کرده بود و پایین نمیرفت. حس بی ارزش بودن برای تک تک اعضای این خانواده داشت مغز استخونش رو میخورد.
تام آروم گرفته بود و توی بغل لوهان تکون نمیخورد. از این سکوت و آدم هاش میترسید. پسرک میدید که پدرش ناراحته و سکوت کرده و این یه دلیلی بود که تام یک ساله از تک تک آدم های اونجا بدش بیاد.
پدرش ظرف غذاش رو گوشه ای گذاشت و با دستمال روی پاش، دور دهنش رو پاک کرد. با نگاه عمیقی به لوهان شروع کرد به صحبت کردن:«خوشحالم که اینجا میبینمت. خیلی وقت بود که هم رو ندیده بودیم.»
پسرک پوزخندی زد و گذاشت پدرش به شر و ور گفتناش ادامه بده. پدرش بعد از اینکه نگاه معنی داری به بچه توی بغلش انداخت ادامه داد:« البته پرسیدن نداره ولی جوری که از شواهد معلومه پسر بچه توی بغلت پسرته و من نوه دار شدم!»به غیر از خانم بنت و سولی بقیه خبری از وجود تام نداشتند.
لبخند عصبیه روی لب لوهان کنار نمیرفت. سولی سکوت کرده بود و از زیر میز فقط پوست کنار ناخون هاش رو میکند.
میدونست لوهان مثل یه آتشفشان عمل میکنه و ممکنه هر لجظه بترکه و همه آدم های توی اتاق رو نابود کنه.
میترسید که لوهان شروع کنه به حرف زدن و بعد انفجارش تاثیری روی آدم های اون اتاق نزاره و باعث یه انفجار بزرگتر از طرف مادرش باشه.
اصولا تک تک اعضای این خانواده عروسک های خیمه شب بازی اِما بودن. حتی همسرش فلیکس.
فلیکس بنت که هیچ وقت خونه نبود.
پس خانم بنت خودش تنهایی سه تا بچه رو بزرگ کرد که توی تربیت آخری شکست خورد و نتونست مثل دوتای بزرگتر فرزند ایده آلش رو تربیت کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Habits [completed]
Fiksi Penggemarهیونا بطری خالی رو پرت کرد: «پس یه بُکُن جدید برا خودت پیدا کردی...» لوهان کام عمیقی از ماریجوانا توی دستش گرفت: «گمونم..» هیونا سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت و از پایین خیره به فک لوهان شد: «پس دیگه رسما میخوای جونگین رو فراموش کنی...» لوهان ا...