۴۱. شیباری و هیگانبانا

173 48 4
                                    


درهای آهنی آسانسور از هم فاصله گرفتن و قدم هاش رو به داخل سالن گذاشت. هیچ چراغی روشن نبود. از نظر ذهنی زیادی خسته بود. بعد از اون برنامه دلش میخواست تا ابدیت هیچ جایی ظاهر نشه و هیچ نگاهی روش قرار نگیره.

موهای مرتبش کمی بهم ریخته بود. نمیدوست مسترش کجاست ولی میدونست پسرکش خوابه. مرد بزرگتر اجازه نمیداد که پسرک زیاد بیدار بمونه چون یکی از هورومون هایی که مربوط به خوشحالی بود از ساعت ده تا دو شب توی بدن به وجود میومد.

بعضی وقت ها با خودش فکر میکرد که فکر سهون تا کجاها میتونه به پیش بره و میتونه چه طوری میتونه حواسش به همه چیز باشه. مسترش همون قهرمان های بدون لباس فیلم های تخیلی بود که سر و کله اش وسط زندگی لوهان پیدا شده بود و قصد داشت تا همه چیز رو درست کنه.

ناگهان چیزی جلوی دیدش رو گرفتن و دیگه نتونست چیزی رو ببینه. از اعماق وجودش ترسید. دستش رو بالا برد و روی دست های غریبه گذاشت و نمیدونست چه خبره که بوی عطر آشنای مسترش زیر بینیش پیچید. صدای گرمش رو پشت سرش شنید.

-«پیشی کوچولوی من نظرت در مورد یه بازی چیه؟»

احساس آرامش عجیبی کل وجودش رو پر کرد. یه بازی پر هیجان با مسترش؟ چی از این بهتر؟

سرش رو تکون داد:«پیشی عاشق بازی مسترشه!»

سهون لبخندی روی لب های پفکیش شکل گرفت. شب هیجان انگیزشون تازه شروع شده بود. چشم بند روی چشم های پیشی ملوسش محکم کرد بهش کمک کرد تا راهش رو تا داخل اتاق بازی پیدا کنه.

حس دست های گرم سهون به لوهان به پسرک اطمینان خاطر میداد و خیلی وقت بود که نتونسته بود باهم بازی کنن و حسابی هیجان داشت و نمیتونست درست و حسابی تمرکز کنه و حواسش رو به یک جا بده.

مرد بزرگتر، پسرک رو قالیچه وسط اتاق نشوند. نگاهی به موهای زیبای دو رنگش انداخت. لوهان دیوونه اش میکرد یه روزی و عقل رو از سرش میپروند. زیبایی لوهان زیادی بود و به اطرافیانش صدمه میزد.

دلش میخواست دوتا بال سیاه رنگ داشت و پیشی خونگیش رو توی آغوشش میگرفت و بعد بال های غول پیکرش رو دور خودش و پیشی میپیچید و اجازه نمیداد نگاه هیچ کس به پسر بیوفته و تا ابد برای خودش نگهش میداشت.

افکاری که ته ته ذهن سهون قایم شده بودن زیادی ترسناک به نظر میرسیدن. حس خواستن و مالکیت شدیدش روی لوهان داشت افسار منطقش رو هدایت میکرد و از این قضیه متنفر بود.

با این کار دیگه شاید تبدیل میشد به پارتنر های قبلی پسرک و پیشی خونگی زیادی با حبس شدن و محدودیت مشکل داشت و عقلش رو از دست میداد و شروع میکرد به پنجول انداخت و دندون های سفید و تیزش رو نشون صاحبش میداد.

Habits [completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt