هوای سرد پاییزی هنگام غروب و صدای خش خش برگ هایی که بی رحمانه از درخت جداشده و سر بر زمین سرد گذاشته اند .
مردمانی که بی توجه به دیگری در حال رفت و آمد و پای گذاشتن به روی برگ های زرد و نارنجی هستند و چه کسی از حال آن دو مرد آشفته با خبر بود ?
هر دو در این هوای سوزناک قدم برمیداشتند .
هر دو غمی در دل داشتند و اشکی در چشم ...
هر دو برای عشق خود آه میکشیدند .
اما آیا جنس اندوه این دو مرد یکسان بود ?24 اوکتبر , ساعت 23
هوآ که به تازگی در آغوش همسر خود به خواب رفته بود , با صدای گریه های سوزناک نوزادشان از خواب بیدار شد , فوری به سمت نوزاد رفت تا بیشتر از این گریه اذیتش نکند .
هوآ , فرزندشان را در آغوش گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد تا همسرش را بد خواب نکند , همانطور که زیرلب لالایی دلنشین میخواند , ظرف شیر را نیز آماده کرد تا به نوزاد گرسنه بدهد .
هوآ : هیشش , آروم باش دردت به جونم , گرسنت شده بود آره ?
سوهو که ظرف شیر را در دست پدرش دید آرام گرفت و دستانش را برای رسیدن به ظرف تکان داد .
هوآ خنده ای ریزی کرد و ظرف را به دهان پسرش رساند .
همانطور که سوهو شیرش را نوش جان میکرد او را به اتاق برد و به آرامی میان خود و همسرش خواباند .
ژان با تکان خوردن های تخت , چشم هایش را باز کرد و همسر و پسرش را دید که روی تخت نشسته اند .
هوآ : اوه عزیزم بیدارت کردیم ??
ژان : باز این پسر شکمو گشنش شد و نزاشت بخوابی ?
هوآ خنده ای کرد و نگاهش را به پسرش داد که به خواب رفته بود به آرامی او را بلند کرد و در تخت خود گذاشت .
ژان : خوابید ?
هوآ : اوهوم
ژان دستانش را باز کرد و همسرش را به آغوشش دعوت کرد .
هوآ سر بر سینه ژان گذاشت و همانطور که سرش نوازش میشد به خواب رفت .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ییبو و هه سو که به تازگی عشق بازی آتشین خود را تمام کرده بودند , بر روی تخت دراز کشیده , ییبو سر معشوق خود را نوازش و بوسه ای به موهایش زد .
ییبو : ممنون ازت عزیزم تو بی نظیری
هه سو : آه ییبو نیازی نیست هرسری این جمله رو تکرار کنی
ییبو : ولی میخوام بدونی که برای من فوق العاده ای
هه سو که از جملات شیرین نامزدش لبریز شده بود چشمانش را بست و به آرامی گفت
هه سو : مهمونی آخر هفته رو که فراموش نکردی ?
ییبو : نه عزیزم
هه سو : باید برای خرید لباس فردا به فروشگاه بریم
ییبو : اوهوم میبرمت
هه سو بوسه ای بر گونه ی ییبو گذاشت و شب بخیری زیرلب گفت .
ییبو : شب بخیر عشق من~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
25اکتبر , ساعت 7 صبح
صدای زنگ ساعت مثل هر روز بلند شد و ژان فوری چشمانش را باز کرد و آلارم را خاموش کرد , سر هوآ بر روی بازو هایش بود و لب های سرخش وسوسه ای برای بوسه صبحگاهی بود , ژان سرش را پایین برد تا کامی از لب های معشوق زیبایش بگیرد , بوسه ای شیرین میتوانست کل روزش را بسازد .
سپس سمت تخت پسرشان رفت که دید چشمهایش را باز کرده و در جای خود وَرجه وُرجه میکند , سوهو تا نگاه پدرش را روی خودش دید خنده ای شیرین کرد و دستانش را برای آغوش پدرش بلند کرد .
ژان از شیرینی پسرش خنده ای کرد و او را به آغوش گرفت و از اتاق خارج شد .
شیشه شیر پسرکش را آماده کرد و همانطور که او را در آغوش داشت برای خود نیز صبحانه حاظر کرد.
هوآ که از سر و صدای بیرون اتاق بیدار شده بود , پتو را دور خودش پیچید و پیش همسر و پسرش رفت .
ژان سوهو را با یک دست در آغوش گرفت و نیمی دیگر از آغوشش را برای همسر شیرینش باز کرد هوآ سر خود را بر سینه ژان گذاشت و با صدای خوابالود گفت
هوآ : چرا بیدارم نکردی تا برات صبحانه درست کنم ?
ژان موهای مخملی همسرش را نوازش کرد و گفت
ژان : دلم نمیومد بیدارت کنم عزیزم
هوآ نگاهی به چشمان زیبای همسرش انداخت و بر روی پاشنه بلند شد و بوسه ای بر روی چشمانش گذاشت و سوهو را از آغوش پدرش جدا کرد و با خجالت به اتاق برگشت .
ژان خنده ای از بانمکی همسرش کرد و کت خود را برداشت تا سر کار برود .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...