نیمه شب گذشته بود و عقربه های ساعت روی یک شب مانده بود ، تیک تاک ساعت در سکوت خانه میپیچید ،در تاریکی تن خمیده پسرکی معلوم بود وقتی گریه سوهو را آرام کرد او را روی پاهایش خواباند ، قلبش بی قرار بود و با این حال دستش را نوازش وار روی سر سوهو میکشید .
هزاران فکر در سرش جولان میداد و استرس و نگرانی گریبانش را گرفته بود ، پایش بی قراری گرفته بود و مدام تکان میخورد ،گوشه های ناخن هایش دیگر جایی برای کندن باقی نمانده بود اگر مدت بیشتری میگذشت دست به موهایش میبرد و به آنها چنگ میانداخت.دلیل این حجم از نگرانی و دلشوره را نمیدانست ، تنها دلش میخواست ژان را سالم در خانه ببیند ، بارها و بارها شماره اش را گرفت و تنها صدای بوق اشغال در گوشش جاری شد .
تیک تاک ساعت دیگر درحال عصبانی کردنش بود و اگر کمی میگذشت ساعت دیواری را از پنجره به پایین پرت میکرد ، با صدای چرخش کلید در نگاهش را در تاریکی به آن سمت داد .
با پیدا شدن سایه ای تاریک از قامت یک مرد ، فورا به آن سمت دوید و ژان را صدا زد ، یک لحظه از لرزش صدایش تعجب کرد .ژان خسته از شب سختی که گذرانده بود بالاخره به خانه رسید ، در را به آرامی باز کرد و تاریکی خانه نشان از خواب بودن سوهو و ییبو میداد ، قدم هایش را کوچک برداشت و کتش را از تنش کند اما با صدایی که شنید با تعجب به مقابلش زل زد .
ییبو : ژان ....خودتی ؟
ژان از بیدار بودن ییبو تعجب کرد و لرزش صدایش را نادیده گرفت .
ییبو : آه آره....چرا نخوابیدی ؟
همه چیز در یک لحظه رخ داد ، تن ژان دور دستان ییبو پیچید و زمزمه « خوبه که سالمی ....خیلی ترسیدم »
ژان با تعجب به اتفاقی که رخ داده بود تنها نگاه میکرد ، ییبو را از خودش جدا کرد ، حالا که نزدیک به هم ایستاده بودند ، نور کم سوی آباژور چشمان تر پسرک را نشان میداد .
ژان بی اختیار دستش را زیر چشم ییبو کشید ونمش را با سر انگشتش گرفت .
به آرامی زمزه کرد
ژان : ترسیدی ؟ چرا مگه چی شده ؟
ییبو بغض گلویش را فرو فرستاده حالا که ژان را سالم مقابلش میدید خیالش از نگرانی های بی امانش راحت شده بود .
ییبو : وقتی اونطوری قطع کردی و صدای تصادف اومد .....حس کردم که ...که
سرش را پایین انداخت ، طاقت نگاه کردن در چشمان این مرد را نداشت .
ژان : فکر کردی چی ؟
ییبو : که همون اتفاقی که برای من افتاد .....خیلی ترسیدم
ژان آهی کشید و سر ییبو را بالا آورد
ژان : همون اتفاق افتاد اما نه اونطور که تو حس کردی ، یه موتوری خیلی سریع پیچید جلوم و خب منم اگه کمی دیرتر ترمز کرده بودم اتفاق بدی میافتاد اما سریع رسوندمش بیمارستان و چون مقصر نبودم ایرادی بهم نگرفتن
ییبو : آه .....این خیلی خوبه ...خوبه
ژان لبخندی ملیح زد که از چشمان ییبو دور ماند .
چراغ خانه را روشن کرد و با چیزهایی که دید حیرت زده به خانه نگاه کرد ، بادکنک های رنگارنگ ، کیکی روی میز و گیتاری در کنار آن و البته سوهویی که روی مبل به خواب رفته بود .
آن به سمت ییبو که هنوز در فکر بود چرخید و گفت
ژان : ییبو ....اینجا چخبره ؟
ییبو که تازه متوجه برنامه تولد و غافلگیری شده بود ، دستش را با خجالت روی صورتش کشید و با کمی من و من گفت
ییبو : خب ....خب اینا برای تولدته قرار بود که غافلگیرت کنیم اما ....متاسفم نشد
ژان : تولد من رو از کجا میدونی ؟ اون که چند روز دیگس ...
ییبو : خب ....خب فهمیدم دیگه
ژان اینبار به روی ییبو لبخندی زد ، لبخندی که پر بود از قدر دانی و تشکر
ژان : ممنونم ....دیر وقته اما بیا کیک رو بخوریم البته نصفش آب شده
ییبو سرش را تکان داد و به لباس های ژان که چند لکه خون روی آن بود اشاره کرد .
ییبو : برو اول لباس هات رو عوض کن ، من منتظرتم
ژان سرش را تکان داد و به سمت اتاق رفت ، در همین حین ییبو به آشپزخانه رفت و نگاهش به میز چیده شده افتاد ، لب هایش آویزان شد و با حسرت به میزی که برایش زحمت کشیده بود نگاه کرد ، آنقدری پاستا ها سرد شده بودند که دیگر قابل خوردن نباشند ، آهی کشید و دست رنجش را که همچون بچه هایش میدید برداشت و درون سطل خالی کرد .
ژان : چیکار میکنی ؟ اینو خودت درست کردی ؟
ییبو به ژان که حالا لباسی راحتی پوشیده بود نگاه کرد و سرش را تکان داد .
ییبو : خیلی سرد شده و دیگه نمیشه خورد
ژان : آه متاسفم
ییبو : نه نه چیزی نشده ، بیا بریم تا کیک هم کامل آب نشده
ییبو با کمی خجالت که نمیدانست از کجا سرچشمه میگیرد ، به سمت مبل ها رفت .
ژان روبه روی کیکش نشست و ییبو گیتارش را به دست گرفت ، با حسرت به جای خالی سوهو نگاه کرد ، دوست داشت شیطنت های او هم کنار این تولد نیمه شب باشد اما اکنون در تختش در خوابی آرام بود .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...