در بین راه در جنگلی با انبوهی از درختان سرسبز و سکوتی که توسط جیک جیک پرندگان شکسته میشد , ایستادند ,غذای کوچکی که ژان صبح در سبد گذاشته بود را قرار شد همانجا بخورند .
سکوتی عجیب بین دو مرد حاکم بود , هر دو در فکر فرو رفته بودند , حالا که کمی از بحث تند شان میگذشت تازه متوجه حرف های زده شده افتادند , عاشق شدن و عاشق کردن , واژه ای که ترس را در دلشان انداخت حالا عشق آن حس خوشایند برایشان وحشتناک شده بود .ژان خود را با سوهو مشغول کرد و فکر مشغولی اش را با دویدن در بین درختان و خندیدن با پسرش رفع کرد , کم کم واژه عشق از ذهنش محو شد و تنها لذت بازی با پسرش جایگزین شد , هر از گاهی سوهو را برمیداشت در هوا بلند میکرد و چرخی میزد تا صدای بلند خندیدنش را بشنود , عشق پدرانه همین بود دیگر ...
ییبو روی زیر انداز , به تکه سنگی تکیه داده بود , حال باید چه میکرد ? ژان از او متنفر بود , اوهم تنفر که نه , زیرا همیشه خودش را مقصر میدانست تنها حس بدی به این مرد داشت , از همه مهم تر او یک مرد بود از جنس خودش , چگونه میتوانست دل مردی را از آن خودش کند ? مگر تا حالا چند مرد را شیفته خود کرده بود که اینچنین با صراحت حرف زده بود ?
دل تنها کسی که فکر میکرد به دست آورده هه سو بود که آنهم عاشقش نبود , این از بخت بدش بود که هیچ کس دل به دل کوچیکش نمیداد , او که چیزی جز محبت برای عزیز کرده اش نداشت , اما سهمش از این همه دوست داشتن خیانت شد .
قطره اشک مزاحم گوشه چشمش را پاک کرد , به ژان نگاه کرد, حس پاک پدرانه را در چشم هایش میشد دید او یک مرد واقعی بود , با آنکه همسر خود را از دست داده , هنوز سرپا و پر قدرت مانده , با عشق دور پسرش میگشت .
یک لحظه یاد پدر خود افتاد , او به پای گناهان پدر و مادرش هم اینجا بود , ضرب سیلی که از پدرش خورد روی گونه اش میسوخت , چرا دنبال او نیامدند ? با این فکر که حالا از گذشته و شاید حالِ منفوری که داشتند باخبر بود دیگر دلش نمیخواست حتی آنها را ببیند , چه زندگی غم انگیزی داشت درحالی که تا قبل از این گمان میکرد خوشبخت ترین آدم روی زمین خودش است .ژان درحالی که سوهو را مثل ییبو زیر بغلش گرفت , با نفس نفس زدن روی زیرانداز نشست .
ییبو : این چه وضع بغل کردنه ? مگه نمیدونی بچه رو باید چجوری بلند کرد ? آه تو هیچی بلد نیستی
ژان نگاه چپ چپی را روانه ییبو کرد , همین مانده بود این یک وجب بچه ادای او را دربیاورد .
ژان : کم حرف بزن و اون بطری آب رو بیار
ییبو : به من چه , خودت بردر
ژان : ییبو , میخوام دست های سوهو رو بشورم پس اونو بده من
ییبو نمیدانست چرا در برابر این مرد همیشه حاضر جواب میشد و دلش نمیخواست در برابرش کم بیاورد , تخسی خاصی را پیدا میکرد .
بطری آب را برداشت و به ژان داد .
ییبو خواست کمی قدرت نمایی کند , لبخندی کجی زد و دستاتش را روبه سوهو که روی پاهای ژان نشسته بود باز کرد .
ییبو : سووو , بیا اینجا ببینم پسر
سوهو هم ییبو را رو سفید کرد و با ذوق سمتش رفت و در آغوش او نشست .
ییبو خنده ی بلندی سر داد و سر سوهو را بوسید و کمی پسر شیرین را قلقلک داد , صدای خنده های هر دو در فضای جنگل آمیخته شد .
نگاه ژان ابتدا پر حسادت و کینه ای بود از آنکه انقدر پسرش ییبو را دوست دارو و اینقدر با ذوق سمتش میرود اما با دیدن خنده هایشان تمام آن حس ها جایش را به خوشحالی داد .
ژان این بار خواست خودش را امتحان کند پس او هم دستانش را باز کرد و به سوهو گفت
ژان : سوهو , پسر من بدو بیا پیش بابایی
ییبو فورا در گوش سوهو گفت
ییبو : بگو نه نه
سوهو هم خندید و کلمه نَ که ییبو یاد داده بود را غلیظ و محکم گفت .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...