آن شب ، شب سختی برای ژان و ییبو بود . بعد از آنکه ییبوی خوابیده در آغوشش را در دستانش بلند کرد و همانجا از سبکی بیش از حد این پسر متعجب و نگران شد ، وقتی او را روی تخت گذاشت تازه متوجه حرارت بالای بدنش شد .
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و از گرمای زیاد بدنش لحظه ای ترسید ، ییبو تب کرده و تنش را ذرات عرق پوشانده بود .
ژان فورا به آشپزخانه رفت و ظرفی را از آب سرد پر کرد و همراه با دستمالی تمیز به اتاق بازگشت .
دستمال خیس شده را روی سرش گذاشت و با نگرانی به چشمان بسته ییبو خیره شد .
ژان : آخه یهویی چی شدی پسر
دستمال داغ شده را چندین بار تعویض کرد ، گونه هایش تب دار و سرخ شده بود و ژان را بیشتر نگران کرد طوریکه دلیل این حجم از نگرانی را درک نمیکرد .
کم کم حرارت بدنش پایین آمد اما لرز خفیفی سرتاسر وجودش را فرا گرفت ، در خواب و بیداری مدام ابراز سردی میکرد ، ژان چاره دیگری نداشت ، ییبو را از روی تخت بلند کرد و تکیه اش را به تخت داد .
ییبو : س....سر...سردمه
ژان : الان گرم میشی آروم باش پسر
لباس گرمی به تن ییبو کرد و دوباره او را روی دستانش بلند کرد ، ییبو سرش را به سینه ژان چسباند و خودش را در آغوشش جمع کرد .
ژان از خانه خارج شد و با عجله سمت خیابان دوید ، نیمه شب بود و کمتر ماشینی پیدا میشد پس از گذشت دقایقی به که به سختی گذشت ، سوار ماشینی شدند و به بیمارستانی در نزدیکی رفتند .
ییبو در کنار ژان نشسته بود ، هنوز بی حال بود و لرز تنش به خوبی حس میشد ، ژان خود را لعنت کرد که چرا زودتر او را به بیمارستان نیاورد ، ییبو خودش را به ژان چسباند و ناله های نامفهومی کرد .با رسیدن به بیمارستان دوباره ییبو را میان دستانش گرفت و به داخل دوید ، تنها وقتی کمی آرامش یافت که دکتر بالای سرش آمد و داروها به جانش تزریق شدند ، درست وقتی که کنار تختش نشست و به چهره شکسته اش که حالا از درد رهایی یافته نگاه کرد .
خودش را گناه کار میدانست و مسبب تمام حال بد و اتفاقاتی که برای این پسر افتاده بود را خودش میدانست ، بازهم پشیمان شد نمیدانست برای بار چندم این حس سراغش آمده اما اینبار در اوج پشیمانی بود .
سرخی صورتش کمتر شده بود و دیگر بدنش از سرما نمیلرزید ، لبخند خسته ای زد و دست ییبو را در دستش گرفت .
ژان : متاسفم ....من رو ببخش این انتقام به تنها کسی که آسیب زد تو بودی ، کاش اون اتفاق شوم هیچ وقت رخ نمیداد ، کاش تو هیچ ربطی به اون قضیه نداشتی اما .....من رو ببخش ....ببخش
قطره اشکی به آرامی روی صورت ژان نشست و ییبو در خواب بود ندید و نشنید حال ژان و تاسفش را .
ژان آنقدر دست ییبو را نوازش کرد که نفهمید کی از خستگی سرش را روی تخت گذاشت و به خواب رفت .نزدیکی صبح بود که ییبو چشمانش را باز کرد و پس از چند بار پلک زدن و واضح شدن دیدگانش با تعجب به جایی که در آن بود نگاه کرد ، هیچ چیز را به خاطر نمیآورد ،سرش را که برگرداند دستانش را در دست ژان دید که سرش را لبه تخت گذاشته و به خواب رفته .
دستش را به آرامی از دستان ژان بیرون آورد اما همین ژان را بیدار کرد .
ژان : آه بیدار شدی ؟ حالت خوبه ؟
ییبو : آ...آره خوبم ، من اینجا چیکار میکنم ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
ژان : چیزی یادت نیست ؟
ییبو : فقط یادمه که داشتم گریه میکردم و بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد
ژان : اوه خب ....بعدش تب کردی و لرز سراغت اومد ، به بیمارستان که اومدیم دکتر گفت که باید شب رو بمونی تا خطر تشنج رفع بشه و خب خوبه که الان حالت بهتره ، من برم دکتر رو خبرکنم
ژان از اتاق خارج شد و ییبو را در شوک باقی گذاشت ، نمیفهمید که چرا ناگهانی باید تب کند ، شاید حجم دردیکه در آن شب کشیده بود آنقدر زیاد بود که او را به این حال درآورد .
ژان همراه با دکتری به اتاق آمد و پس از معاینه نهایی اجازه ترخیص داده شد ، ییبو روی تخت نشست و منتظر به ژان نگاه کرد .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...