چند وقتی از زمانی که قول و قراری باهم گذاشته بودند میگذشت ، روزها به روال سابق خود ادامه پیدا میکرد ،دیگر ژان و ییبو کمتر بایکدیگر لجبازی و بحث میکردند و همین باعث آرامی اوضاع شده بود .
سوهو روز به روز بزرگ تر میشد و کلماتی که ییبو میگفت را به خوبی یاد میگرفت .
آن روز هم ییبو روی مبل نشسته بود و گیتارش را در دست داشت و مینواخت ، سوهو با اسباب بازی هایش بازی میکرد ، نزدیک به عصر بود و مثل همیشه منتظر ژان بودند تا به خانه برگردد ، ییبو این زندگی آرام چند روزه را دوست داشت حس خوبی که نمیدانست کی آن را دریافت کرده بود با بلند شدن صدای نوتیف خاصی از گوشی اش با تعجب به سمتش رفت این صدا مخصوص پیام های هه سو بود .
پیام های ناخوانده زیادی داشت اما پیامی که به تازگی توسط هه سو برایش ارسال شده بود قلبش را درهم درید ، تپش قلبش غیرعادی شده بود ، پیام را که باز کرد دیگر کنترل قلبش را از دست داد ، گوشی را با دستانی که ارزشش شروع شده بود محکم گرفت چیزی که میدید را باور نمیکرد .
خنده ای تلخ روی لب هایش نشست و با عصبانیت شروع به خندیدن کرد و ناگهان با فریاد گوشی را سمت دیوار کوباند .سوهو از دیدن این صحنه به شدت ترسید و با گریه روی زمین نشست ، صدای گریه هایش ییبو را به خودش آورد گویی تازه متوجه حضور سوهو شده بود ، سمتش رفت و در آغوشش کشید .
ییبو : هیشش متاسفم سو منو ببخش .....منو ببخش آروم باش عزیزم آروم
روی سرش را نوازش میکرد و بوسه هایش را روی موها و صورتش میزاشت تا آرام کند گنجشک ترسیده اش را ، سوهو آنقدر گریه کرد و نوازش شد که همانجا به خواب کوتاهی رفت .
ییبو میدانست که کمی دیگر بیدار میشود او را همانجا روی مبل گذاشت و خودش پایین آن نشست .
سرش را میان دستانش گرفت کاش یکی بود که او را هم آرام میکرد و بابت تمام زخم ها و درد ها از او عذر خواهی میکرد حالا با این طوفان جدید که سر راه زندگی نسبتا آرامش آمده بود باید چه میکرد .
آنقدر در فکر فرو رفته بود و در دریای درد خود غرق بود که نفهمید کی ژان به خانه آمد . وقتی فهمید که ژان در کنارش نشست و او را با تعجب صدا زد .
ژان : ییبو.....ییبو چی شده ؟
ییبو : آه کی اومدی ؟
ژان ؛ همین الان ، اتفاقی افتاده ؟ خونه چرا تاریکه
با روشن شدن خانه تازه متوجه قرمزی چشمان ییبو شد و فهمید که مشکلی جدیدی پیش آمده .
ژان ، سوهو را که در حال غلت خوردن و بیدار شدن بود در آغوش گرفت .
ژان : نمیخوای حرف بزنی ؟ بهم بگو چی شده ؟
ییبو سرش را بلند کرد و با چشمان سرخش به ژان نگاه کرد ، باید چه میگفت ؟
ییبو : میشه فردا زودتر بیای خونه ؟ باید باهم تا جایی بریم
ژان : خیلی خب باشه
ییبو : من میخوام بخوابم لطفا بیدارم نکن
ژان سرش را تکان داد و به رفتن ییبو خیره شد ، بوی مشکلی بزرگ در سرتاسر خانه پیچیده بود ، سوهو سرش را در گردن ژان میمالید و خودش را برای پدرش لوس میکرد و چه چیزی برای ژان از وقت گذاشتن با پسر شیرینش لذت بخش تر ....
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...