~part 14

332 84 26
                                    

صبح , لحظه پدید آمدن خورشید و تابیدن روشنایی اش بر سر مردم .
شب گذشته , بعد از آنکه ژان و ییبو به هممراه سوهو به خانه رسیدند , خسته تر از آن بودند که حرفی به یکدیگر بزنند و یا خرید ها را در جای خود بچینند , ژان تنها توانست مواد غذایی را درون یخچال بزارد تا از خراب شدن آنها جلوگیری کند .
خانه هنوز هم در وضع ویران شده خود قرار داشت , در واقع آنقدر اتفاق پشت اتفاق رخ داد که ژان وقت تمیز کردن خانه را پیدا نکرد .
ژان و ییبو آنقدر خسته بودند که خوردن شام را هم فراموش کردند و هرکدام به اتاق خودشان رفتند , اما سوهو آن شب قصد خواب نداشت و ژان را تا نیمه های شب کنار خودش بیدار نگه داشت .
در اوایل صبح بود که بالاخره پرنس سوهو به خواب رفت و ژان همانطور نشسته روی زمین از شدت بی خوابی غش کرد .
بازهم صبح ژان اولین نفری بود که از خواب بیدار شده , با اینکه چند ساعتی را بیشتر نخوابیده بود اما عادت به خوابیدن زیاد در طول روز را نداشت .
گردنش را که از بد خوابیدن خشک شده بود را تکان داد , روس سوهو را مرتب کرد و دستش را نوازش وار بر سرش کشید .
در اتاق را باز کرد و دستش را به کمرش زد , نگاهی به وضع ویران شده خانه انداخت , از آنچه که فکرش را میکرد کثیف تر بود .
در واقع در این چند سالی که در این خانه بودند , این اولین باری بود که خانه را در این حالت میدید .
تا زمانی که هوآ بود , همیشه خانه آراسته و تمیز بود , البته که خودش هم در تمیز کاری گاهی کمک میکرد , کمکی که بیشتر شیطنت بود ....اما بود, چیزی که دیگر نبود .
لبخندی به عکس هوآ زد و زیر لب قربان صدقه صورت چون ماهش رفت .
پرده ها را کنار زد و نور را مهمان خانه اش کرد , غبار روی تمام وسایل خانه نشسته بود .
باید تا یکی دو ساعت دیگر کار خانه را تمام میکرد و به مغازه میرفت با خرید دیروز به مرز صفر شدن رسیده بود و دیگر هیچ پولی نداشت , باید از جونگین سپاسگذار میشد که پولی را به حسابش واریز کرده بود .
اول وسایل بازی سوهو را از روی زمین جمع کرد , سپس خرده های گلدان را درون سطل ریخت , گلدان شکسته را درون آب انداخت تا در اولین فرصت گلدانی تازه برایش بگیرد .
با دستمال گرد و غبار روی وسایل را گرفت و سپس خاک های روی زمین را جمع کرد .
اما هنوز آشپزخانه مانده بود , انقدر مشغول تمیز کاری بود که متوجه آمدن ییبو نشد , تنهد وقتی لحظه ای سرش را بالا آورد و صورت آشفته ییبو را دید هینی کشید .
ژان : چرا انقدر ساکت میای نمیتونی یه خبر از خودت بدی
ییبو با دستش چشمش را مالید و بدون توجه به حرف ژان به دستشویی رفت .

ژان آهی زیر لب کشید و در دل خودش را بابت این تصمیمش لعنت کرد , کار آشپزخانه هم تمام شده بود , تنها پختن غذا مانده بود که آن هم بنا بر تجربه نمیشد به ییبو واگذار کرد .
ییبو پس از آنکه صورت پف کرده اش را شست , بیرون آمد و روی مبل نشست , امروز حال عجیبی داشت , حالی که کارهای عجیب و دیوانگی را در خودش داشت .
با شنیدن صدای سوهو فهمید که بیدار شده , به اتاق ژان رفت و بالاسر سوهو ایستاد .
پسرک را در آغوشش بلند کرد , سوهو هم در این مدت کوتاه به ییبو آنقدری عادت کرده بود که به راحتی به آغوشش میرفت .
ییبو : بیدار شدی بالاخره پسر شیطون ? اوه اوه بازهم که خرابکاری کردی ....البته که نمیکردی باید شک میکردم که تو واقعا سوهو هستی یا نه
سوهو در آغوش ییبو دست و پا میزد , ناگهان فکری به ذهن ییبو رسید , به خاطر آورد روزی را که سوهو را به حمام برد و پسر شیرین چگونه ذوق آب را کرد .
همراه با سوهو به آشپزخانه رفتند , تا نگاه ژان به آنها افتاد گفت
ژان : آه بیدار شد ?? متوجه نشدم اصلا .....
ییبو : آره ...میتونم ببرمش حموم ?
ژان : حموم ? مگه میتونی ?
ییبو : یه بار یادته که بردمش
ژان : خودم کارم تموم بشه میبرمش 
ییبو : ولی خودم میخوام ببرمش
ژان : باید خودمم پیشت باشم خطرناکه
ییبو چهره اش را درهم کشید و بی هیچ حرفی آنجا را ترک کرد , سوهو کم کم درحال نق نق کردن بود , ییبو آن را روی تخت گذاشت .
ییبو : دیدی که باباجونت نزاشت ....وگرنه من که میخواستم ببرمت 
سپس مشغول درآوردن شلوار سوهو و مرحله سخت بعدی تعویض پوشک بود .
نمیدانست چرا انقدر خود را درگیر این بچه میکند ? شاید چون راهی بود تا فراموش کند کجاست و چه میکند و چه بر سرش آمده ....
از آینده این کار هیچ نمیدانست ....

 ♧ محکوم شده ♧Where stories live. Discover now