تو نیستی و خورشید ☉☀
غمگین تر از همیشه غروب خواهد کرد
و من دلتنگ تر از فردا
به تو فکر میکنم ...ییبو و ژان مقابل یکدیگر روی مبل نشسته و بدون حرف به یکدیگر خیره بودند .
خانه ی ژان کوچک و گرم بود , با یک دست مبل طوسی و پرده ای سراسر سفید و گلدان های زیادی که با دکوری زیبا چیده شده بود و اولین چیزی که چشمان ییبو را گرفت عکس بزرگی از هوآ که روی دیوار نصب شده بود . با دیدنش یاد آن شب کذایی و آخرین حرف هایی که این مرد زد افتاد .
ژان گلویش را صاف کرد و برگه ای را که صبح نوشته بود را روی میز گذاشت.
ژان : بخونش
ییبو نگاهی به کاغذ کرد و بدون حرف آن را برداشت .
روی برگه قراردادی نوشته شده بود و ییبو باید یک سال اینجا میماند و از همه چیز فاصله میگرفت و به تمامی درخواست های ژان گوش میداد و تا یک سال بعد به طور کامل آن مدارک نابود میشد ییبو اخمی کرد و برگه را روی میز گذاشت و گفت
ییبو : یعنی من یک سال نمیتونم خانوادم رو ببینم ?
ژان : ماهی یک بار میتونی به دیدنشون بری اما هیچ چیزی نباید بهشون بگی از اینکه کجایی و چیکار میکنی
ییبو سرش را تکان داد و نفسی آسوده کشید اما یاد اینکه باید هرکاری که آن مرد گفته بود را انجام میداد افتاد و دوباره سرش را بلند کرد و گفت
ییبو : منظورت از هرکاری که گفتی چیه ?
ژان پوزخندی زد و از جای خود بلند شد
ژان : به زودی میفهمی ....
با صدای گریه سوهو به اتاق رفت تا پسرش را آرام کند .
ییبو با شنیدن صدای گریه ابتدا تعجب کرد اما بعد یادش آمد که آن مرد بچه ای هم داشت اما چگونه این دو مرد صاحب بچه شده بوند ? با این فکر چشمانش گشاد شد , مگه مرد ها هم میتوانستند ??
نگاهی به ژان کرد که پسرش را در آغوش گرفته و در حالی که او را نوازش میکرد به آشپزخانه رفت و از همان جا گفت
ژان : میتونی وسایلت رو ببری اتاق سمت چپی
ییبو وسایلش را برداشت و به اتاقی که مرد گفته بود برد . در واقع این خانه تنها دو اتاق داشت که آن هم در راهروی کوچکی کنار آشپزخانه بود .
در اتاق را که باز کرد ابتدا شوکه شد اما به غیر از این اتاق , اتاق سمت چپی وجود نداشت .
دلیل تعجبش این بود که این اتاق مخصوص کودک بود , و با سیسمونی طوسی رنگی چیده شده بود و عکس سه نفره از ژان و هوآ و سوهو روی دیوار خودنمایی میکرد .
وسط اتاق حیران ایستاده بود و ژان در حالی که شیشه شیر سوهو را در دستانش بود و آن را به پسرش میداد وارد شد .
ژان : اینجا اتاق سوهوعه ....باید همینجا بمونی , سوهو شب ها پیش ما یعنی من میخوابه
سپس ییبوی متعجب را تنها گذاشت و رفت .
ییبو آهی کشید و با فکر اینکه این وضعیت موقتی است و تنها باید یک سال اینجا را تحمل کند خود را آرام کرد .
وسایلش را گوشه اتاق گذاشت و روی زمین درحالی که به تخت تکیه داده بود نشست .
چمدانش را جلو کشید و عکس دونفره شان را بیرون آورد , با دیدنش دوباره بغض کرد , امروز صبح هه سو بار ها تماس گرفته بود تا دلیل این رفتارش را بپرسد اما ییبو طاقت شنیدن صدایش را نداشت و گوشی اش را خاموش کرد .
نفهمید کی صورتش از اشک خیس شده , عکس را به سینه اش چسباند و برای عشق از دست رفته اش دوباره گریه کرد , نمیدانست کی از این ناراحتی رهایی پیدا میکند ....
ژان از پشت در شاهد صدای گریه پسرک بود و دلش از کاری که کرده بود لرزید اما باید انتقامش را میگرفت , پس سرش را تکان داد و به اتاقش رفت .
سوهو را روی تخت گذاشت , باید لباس هایش را عوض میکرد اما با حالی که از پسر دید , بهتر دید تا کمی تنهایش بزارد .
سوهو با جغجغه در دستش بازی میکرد و صداهای مختلفی در میاورد که باعث خنده ژان شد و او را محکم فشار داد و لپ های نرمش را بوسید .
ژان : آخ که چقدر تو شیرینی عروسک من
با بلند شدن صدای قار و قور شکمش فهمید که هنوز غذا نخورده است , سوهو را بلند کرد و در تشکچه بازی اش گذاشت .
بشقابی از سوپی که درست کرده بود در ظرف ریخت و روی میز نشست , ناگهان یاد آن پسر افتاد .
باید صدایش میکرد ?? بهتر بود امروز را به حال خودش میگذراند .
آهی کشید و مشغول خوردن شد .
ییبو کنج اتاق روی زمین سرد نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت , نفهمید کی صورتش خیش از اشک شد .
قلبش درد میکرد , به قلبش خیانت کرده بود و از محبوبش جدا کرده بود . درد قلبش را با سرتاسر وجودش حس میکرد اما کاری جز گریه از دستش برنمیامد .
ییبو مشتش را محکم روی قلبش کوبید
ییبو : آروم بگیر لعنتی .....مگه نمیبینی مجبور شدم رهاش کنم ...انقدر درد نگیر ...منو ببخش .....منو ببخش هه سو ....ببخش منو قلب من
آنقدر بی صدا اشک ریخت و مشت بر قلب دردناکش کوبید که نفهمید کی روی همان زمین سرد به خواب رفت , به جای به خواب رفتن در آغوش گرم معشوقش و نوازش شدن توسط دستان گرمش حالا روی زمین سخت و سرد به آغوش غریبانه خواب رفته بود .
با تنی دردناک از خواب بیدار شد , تمام بدنش خشک شده بود و گویی زیر مشت و لگد بوده باشد , از جای خود به سختی بلند شد اما به محض ایستادن سرش گیج رفت و زانوهایش سست شدند , هنگام افتادن دستش را به میز پاتختی گرفت تا نیافتد اما دستش به قاب روی میز خورد و او هم همراهش به زمین افتاد و شیشه هایش زمین را پر از تکه های خورده کردند .
از ضعف و بی حالی خود شرمگین و عصبانی شد و همانجا روی زمین نشست ...
ژان در حال مشغول بازی با سوهو بود و از خنده های شیرین پسرش و چهره ای که روز به روز بیشتر شبیه هوآ میشد عشق میکرد و در عین حال غمی از نبودن هوآیش در دلش تازه میشد .
به شیرین بازی های سوهو میخندید که ناگهان صدای شکستن چیزی از اتاق سوهو آمد .
ترسیده و نگران سوهو را درون تشکچه بازی اش گذاشت و با عجله به اتاق رفت .
چراغ اتاق را روشن کرد و ییبو را کنج اتاق و قاب عکس سه نفره شان را شکسته روی زمین دید .
اخم هایش را درهم کشید و دادی بر سر ییبوی کنج اتاق زد
ژان : هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی ?
ییبو از صدای بلند ژان به خود لرزید و بیشتر در خودش جمع شد , از قصد اینکار را نکرده بود که حالا مستحق چنین فریادی باشد .
ژان : هی باتوعم ....چرا چیزی نمیگی
اگر هر زمان دیگری بود ییبو بدون شک جواب دندان شکنی در جواب این همه بی احترامی میداد اما حالا توانش را نداشت , رنگ رخسارش نشان نمیداد ??
ژان از سکوت ییبو بیشتر عصبی شد و به او نزدیک تر شد , روی زمین زانو زد و عکس سه نفره شان را از میان خرده شیشه ها برداشت .
ییبو : متاسفم......اما از قصد نبود
ژان با شنیدن صدای ضعیف ییبو نگاهش را از عکس برداشت و به صورت بی رنگ ییبو نگاه کرد , تازه متوجه رنگ پریدگی و لرزش تن پسرک افتاد .
ژان نفش عمیقی کشید و اخم هایش را باز کرد , از جای خود بلند شد و گفت
ژان : از جات تکون نخور تا برات دمپایی بیارم
ییبو سرش را روی زانو هایش گذاشت انقدر غرق در خودش بود که متوجه حرف ژان نشد .
با گذاشتن دمپایی روفرشی روی زمین سرش را بلند کرد و به ژان نگاه کرد .
ژان : اینارو بپوش و برو بیرون باید اینجا رو تمیز کنم
ییبو سعی کرد از جای خود بلند شود اما بازهم بی جانی تنش مانع از بلند شدنش شد و به محض کمی ایستادن فوری بر زمین افتاد .
ژان گمان نمیکرد انقدر حال این پسر بد باشد پس زیر بازوهایش را گرفت که با مخالفت ییبو روبه رو شد .
ییبو : ولم....ولم کن
اما ژان محکم تر او را گرفت و از روی زمین بلند کرد
ییبو : گفتم..ولم.....ک
ژان : بهتره ساکت شی وقتی نمیتونی حتی از جات بلند شی
دمپایی ها را پای پسر کرد و او را به خود تکیه داد و از اتاق بیرون آورد .
ییبو دیگر چیزی نگفت , چیزی نداشت که بگوید حتی توان یه تکان خوردن ساده را نداشت .
ژان , ییبو را روی مبل نشاند , فهمید که پسر ضعف کرده پس یک لیوان شربت به همراه کمی شیرینی برای پسر آورد و مقابلش گذاشت .
ژان : اینارو بخور
ییبو بدون حرفی با دستان سرد و لرزانش لیوان را بلند کرد و جرعه ای نوشید .
ژان که از پسر مطمئن شد به اتاق رفت تا تکه های خورده شیشه را از زمین جمع کند .
شیرینی شربت, گوارای جان ییبو شد و کمی از توانش را بدست آورد اما هنوز بی حالی بر تنش غلبه میکرد .
سرش را به مبل تکیه داد که متوجه دو چشم گرد و مشکی رنگ شد که به او زل زده بودند , کمی شوکه شد اما بلافاصله متوجه کودک شد که عروسکی را در دهانش گذاشته و بی رحمانه میخورد و با تعجب به آدم جدید مقابلش زل زده .
ییو : آه بچه ....منو ترسوندی
ژان اتاق را تمیز کرد و تمامی شیشه ها را از کف اتاق جمع کرد و عکس را برداشت تا دوباره برایش قاب بگیرد . با نگاه کردن به عکس بغضی دردناک گلویش را چنگ زد . گویی این درد هیچ گاه قرار نبود از قلب ژان برود . شاید روزی ....شاید روزی که دیگر خودش هم نباشد و پیش هوآیش برود .....بدون شک آن روز دیگر بغض نمیکند و از نبود معشوقش درد نمیکشد .
اشک های حیران روی صورتش را پاک کرد , به خاطر آورد که باید قوی باشد .
از اتاق بیرون آمد و خرده شیشه ها را در سطل خالی کرد , از آشپزخانه که بیرون آمد , نگاهش به سوهو و ییبو افتاد که هرکدام با تعجب به دیگری زل زده بودند .
ژان ابرویش را بالا انداخت و سوهو را در آغوش گرفت .
ژان : بهتر شدی ?
ییبو که هنوز از نشان دادن ضعفش آن هم پیش این مرد خجل بود سرش را زیر انداخت و گفت
ییبو : بله .....ممنون
ژان : خوبه , امیدوارم دیگه خودتو به این حال نندازی , بدون که اگه تا مرز مرگ هم بری من از تصمیمم منصرف نمیشم .
ییبو که از حرف های ژان متعجب شده بود فوری سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد شده گفت
ییبو : نه نه ....اصلا اینطور که داری میگی نیست ..من برا
ژان : مهم نیست , فقط نمیخوام دیگه تکرار بشه
ییبو : اما دارم میگم از قصد نب....
ژان : باشه فهمیدم
ییبو با لجبازی سعی داشت تا خود را از این گناه نکرده تبرعه کند که هربار ژان مانعش میشد و حرفش را قطع میکرد .
با عصبانیت نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...