لحظات به آرامی میگذشت ، ژان خیره به پسری بود که سرش را به زیر انداخته و در فکر فرو رفته بود ، همین تعجب ژان را برانگیخت مگر خواسته دل پسر را بیان نکرده بود پس این تردید و سکوت برای چه بود ؟
ژان ترجیح داد سکوت کند و نگاهش را به منظره مقابلش دوخت ، تصمیم سختی را گرفته بود و حالا منتظر جوابش بود ، جوابی که ادامه زندگی اش را کمی متفاوت تر میساخت .
ییبو توقع شنیدن این حرف ها را نداشت ، برداشتی که کرد برخلاف حرف های ژان بود حالا از اینجا هم رانده شده بود درستش هم همین بود دیگر حتی سوهو کوچولو راهم کنار خودش نداشت ، به پسرک خوابیده نگاه کرد در خواب همچون فرشته های معصوم میشد ، گاهی لب های سرخش تکان میخورد ، ییبو عاشق دستانش بود که کنارش مشت میکرد بارها آنها را بوسیده بود و دلش از نرمی و لطفاتش لرزیده بود .
چشم هایش از سوهو بالا آمد و روی ژان نشست ، به راستی که این مرد دلی بزرگ داشت و روحی محکم بارها خودش را جای ژان گذاشته بود و فکر از دست دادن تنها عشق زندگی اش او را به مرگ کشاند اما ژان زنده ماند و جنگید ، هنوز هم لبخند هایش را به عکس سوهو به خاطر داشت ، کنار چشم هایش چین افتاده بود و تارهای سفیدی که روز به روز بیشتر میشدند و رنگ سیاهی شب را به جوگندمی تغییر میدادند .
هنوز نگاهش به ژان بود که سرش چرخید و نگاهشان در هم گره خورد ، ییبو چشم هایش را برنداشت منتظر چیز دیگری بود مثلا ژان میگفت همه اینها یک بازی بوده و حالا قرار نیست برود اما ژان هیچ چیزی نگفت و فقط سکوت کرد ، سکوتی که مملو بود از حرف های ناگفته .
ژان : این سکوت و تردید برای چیه ؟ مگه همین رو نمیخواستی ؟
ییبو : م...من میرم
ژان یک لحظه شوکه شد ، انتظار شنیدنش را داشت اما وقتی شنید برایش سخت و دردناک آمد .
ژان سرش را تکان داد و گفت
ژان : خوبه ....وقتی برگشتیم وسایلت رو جمع کن
ییبو هم تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و نگاهشان را از هم برداشتند ، هرکدام به جایی خیره شدند با فکری درگیر .تفریح شان به پایان خودش رسیده بود ، سوهو بعد از آنکه از خواب بیدار شد کمی در آغوش ییبو نشست و ژان فرنی مخصوصش را به پسرش داد .
وسایل را جمع کردند و در سکوتی که تنها با صدای سوهو میشکست به سمت خانه راه افتادند .
هنوز عصر بود اما هوا تیره و تار شده بود ، ابرهای سیاه در آسمان جمع شده بودند و اثری از روشنایی خورشید نبود ، از قرار معلوم چند روزی هوا ابری بود و احتمال بارش باران بسیار .
ییبو ، به اتاق رفت و با قلبی سنگین مشغول جمع کردن وسایلش شد ، درست مانند وقتی که آنها را برای آمدن به اینجا جمع میکرد .
تمام وسایلش یک چمدان و سازش بود ، نگاهی به اتاق سوهو انداخت ، اتاقی بچه گانه که این مدت موجب آسایشش شده بود وسایلش را برداشت و اتاق را ترک کرد .
ژان روی مبل نشسته بود و به بازی سوهو نگاه میکرد .
ییبو وسایلش را کنار در گذاشت و پیش سوهو رفت ، کنارش نشست و دستانش را مقابلش باز کرد .
سوهو با پاهای کوچکش با ذوق به سمتش رفت و در آغوشش نشست ، سرش را سفت به سینه اش فشرد و عطرش را به جان کشید ، یعنی دیگر خرس سفید و کوچکش را که مرهم درد هایش بود را نمیدید ؟
سوهو مثل همیشه او را بو بو صدا کرد و با لحن بچه گانه اش در حال حرف زدن با ییبو بود .
ییبو صورتش را غرق در بوسه کرد ، دیگر باید میرفت اینجا جایی برای او نبود .
ییبو : مراقب خودت باش فسقلی خیلی زود بزرگ شو و یه مرد قوی مثل بابات شو ....
از جایش بلند شد و سوهو متوجه وداع او نشد و دوباره به بازی اش مشغول شد .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...