~part 11

426 83 19
                                    

صبح روز بعد با تکان خوردن جسمی نرم کنارش از خواب بیدار شد , با سختی گوشه چشمش را باز کرد و یک جفت پای کوچک و سفید را مقابل چشم هایش دید که مدام تکان میخوردند , اما نمیدانست این بوی ناخوش که عصب های بویایی اش را قلقک میداد از کجا بود .
چشم هایش را کامل باز کرد و سرجایش نشست , تازه یادش آمد دیشب وقتی مشغول خواباندن سوهو بود خودش زودتر از او به خواب رفت .
ییبو سوهو را بلند کرد اما شدت بو آتقدر زیاد بود که بلافاصله دوباره روی زمین گذاشت , سوهو هم ریز ریز غرغر میکرد و در تلاش بود تا خودش را بلند کند .
ییبو : آههه.....آخه تو کی وقت کردی این همه خرابکاری کنی ?? ببینم اون بابای بیخیالت هنوز نیومده ?
سوهو بدون توجه به حرف ییبو دوباره در حال دست و پا زدن بود تا خودش را بلند کند و , اما هر سری محکم با نشیمنگاهش روی زمین میافتاد .
ییبو که از کارهای اولی صبحی سوهو مقابلش خنده اش گرفته بود , آن را بلند کرد و خودش هم بلند شد تا به سر و وضعش برسد .
سوهو را دو دستی و در مقابلش گرفته بود , با آن حجم از خرابکاری نمیتوانست جور دیگری او را بلند کند .
از اتاق که بیرون رفت , ژان را خوابیده روی مبل دید , با همان لباس هایی که دیروز موقع بیرون رفتن تنش کرده بود , بالاس سر ژان رفت و سوهو را روی صورتش گذاشت .
ییبو : هیییی بیدار شو ببینم
سوهو با تعجب به جایی که روی آن فرود آمده بود نگاه کرد و دستانش را محکم روی صورت ژان کوبید و خنده های خوشحالش را سر داد .
ژان با حس خفگش و از شدت ضربه های دست سوهو روی صورتش فورا بلند شد که ییبو سوهو را بلند کرد تا از افتادنش جلو گیری کند .
ژان که هنوز گیج خواب بود و با شوکی که ناگهان به او وارد شده بود نشسته بود , گفت
ژان : آهه...این چه کاریه آخه....این ...این بوی چیه ???
ییبو : بوی پسر قشنگته ....بدو برو عوضش کن
و سپس سوهو را در آغوش ژان انداخت و خودش هم به سرعت به دستشویی رفت .
ژان : سوهو....آه بیا بریم عوضت کنم .
سوهوی خوشحال را به حمام برد تا از خفگی احتمالی جلوگیری کند .
ییبو پس از آنکه از فشار خلاص شد به آشپزخانه رفت و در یخچال مشغول جست و جوی خوردنی شد .
ژان , سوهو را پس از آنکه حسابی تمیز و خوش بو کرد به آشپزخانه آورد .
ییبو : اینجا دیگه چیزی نیست....باید بری خرید
ژان : از امروز حتما باید برم آتلیه....برگشتنی میگیرم
ییبو : آتلیه ??
ژان : آره
ییبو : اونجا چرا ??
ژان : برای کار...
ییبو مقداری غلات را در ظرف ریخت و شیر را هم درونش ریخت و روی میز نشست و ژان هم مشغول آماده کردن شیر سوهو شد .
ییبو : اوممم پس عکاسی
ژان : اوهوم
ژان , بعد از درست کردن شیر سوهو مقابل ییبو نشست و همانطور که شیر را به سوهوی میداد گفت
ژان : برای من هم بریز
ییبو : به من چه ...خودت پاشو بریز
ژان : مگه نمیبینی دستم بنده
ییبو به زور از جای خود بلند شد و ظرفی دیگر برای ژان ریخت .
ژان : ممنون.....هیچ وقت از اینا دوست نداشتم اما هوآ عاشقش بود
پس از این حرف غمی روی چهره اش نشست که از چشم ییبو دور نماند .
ژان : امروز باید برم آتلیه ... میتونی از پس سوهو بربیای ??
ییبو : مگه چاره دیگه ای هم دارم ?
ژان : عجیبه که سوهو کنارت بهونه نمیگیره ....اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن فوری خودم رو میرسونم
ییبو : باشه
سپس ییبو از جای خود بلند شد و ظرفش را درون سینک گذاشت , سوهم هم شیرش را خورده بود و در جایش مشغول وول خوردن بود , ییبو سوهو را از آغوش ژان بلند کرد و بدون حرفی به اتاق سوهو رفت .
از دیروز فهمیده بود که این پسربچه عاشق کدام اسباب بازی هایش است , آنها را با یک دست برداشت و در دست دیگرش هم سوهو را نگه داشته بود , همه را به بیرون برد و مقابل تلویزیون ریخت , سوهو هم که با دیدن اسباب بازی هایش ذوق کرده بود را روی زمین گذاشت .
ژان پس از شستن ظرف ها , نگاهی به پسرش انداخت که سخت مشغول بازی یا به نوعی چلاندن عروسک هایش بود , لبخندی به یادگار هوآیش انداخت و به اتاق رفت تا آماده رفتن شود , باید حتما از دل جونگین در میاورد .
ییبو برای آنکه بیکار نباشد , گیتارش را بیرون درآورد و روی مبل نشست , نمیدانست عکس العمل سوهو به شنیدن صدای سازش چیست .
آهنگ آرامی را شروع به نواختن کرد که بلافاصله نگاه سوهو روی ییبو و صدای قشنگی که میشنید خیره شد , ژان که آماده شده بود پیش سوهو آمد و بوسه ای روی دستان سفیدش زد و روبه ییبو که با آمدنش نواختن را قطع کرده بود گفت
ژان : حواست به همه چی باشه ...یادت نره اگه چیزی شد به...
ییبو : باشه باشه یادمه بهت زنگ میزنم
ژان دستش را روی سر پسرش کشید و با مهربانی گفت
ژان : پسر قشنگم....میدونی که بابایی چقدر دوستت داره اره ??
دوباره طاقت نیاورد و صورت سوهو را بوسید و عطر تنش را به جان کشید , سپس از جای خود بلند شد و با خداحافظی زیر لبی که کرد خانه را ترک کرد .
ییبو دوباره نواختن را شروع کرد , سوهو بازهم نگاهی به ییبو انداخت و دوباره مشغول بازی شد .
ییبو چشمانش را بست و از اعماق وجودش شروع به نواختن آهنگ Gymnopedie کرد . هرموقع آهنگی را میزد , هه سو مقابلش مینشست و با عشق محو مردش میشد که اینچنین او را وجد آورد بود .
یک لحظه هه سو را مقابلش تصور کرد , با همان موهای کوتاه , که بدون شک ییبو عاشق شان بود , با هان لباس صورتی رنگی که در سفر به هاوایی برایش خریده بود , با لیخندی بر لب درحالی که دستانش را زیر صورتش زده به او نگاه میکند , چه تصور ناب و قشنگی , اما همه چیز با صدای گریه سوهو بهم ریخت .
ییبو فورا چشم هایش را باز کرد و به سوهو نگاه کرد که چگونه از گریه در حال سرخ شدن است , گیتار را کنار گذاشت و فورا روی زمین کنار سوهو نشست .
ییبو : هیششش یهو چی شد آخه فسقلی ....
سپس سوهو را در آغوش گرفت و مدام تکانش میداد نه با همان تکان های اولیه کودک آرام شد .
ییبو : آهاااا پس بغلی بودی و رو نمیکردی ....خب حالا آروم شدی فسقلی ??
دوباره سوهو را روی زمین گذاشت که بلافاصله شروع به نق نق کردن و گریه کرد .
ییبو : آهههه بچه من کمرم درد میکنه نمیتونم هی بلندت کنم چرا نمیفهمی اخه ??
دوباره به ناچار سوهو را بلند کرد و در آغوشش تکان میداد , ناگهان نگهاش به تلویزیون خورد , اصولا همه بچه ها عاشق برنامه های کودک بودند , پس همانطور که سوهو را تکان میداد , کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد که بلافاصله تصویر هوآ و ژان روی آن آمد و سوهو با دیدن چهره هوآ در مانیتور ذوق زده دستانش را تکان داد .
فیلمی از یک سفر درحال پخش بود که بازیگرانش ژان و هوآ بودند , حتما لحظه آخر ژان درحال تماشای این فیلم بوده که بدون خارج شدن از آن , صفحه را خاموش کرده بود .
ییبو وقتی دید سوهو از فیلمی که پخش میشد , لذت میبرد , آن را روی زمین گذاشت و بالش ها را دورش چید تا دوباره با افتادنش روی زمین گریه نکند .
خودش هم کنارش نشست , تصاویری که از این زوج میدید , غم را در دلش تازه میکرد , بدون شک اگر آن اتفاق رخ نمیداد حالا این زوج و پسرشان مانند این تصاویر شاد و خوشبخت در کنار هم بودند .
باز هم عذاب وجدان خوره ی جانش شد , با دیدن لبخند های زیبایی که هوآ در فیلم میزد , اشک در چشمان ییبو به جوشش درمیامد .
تا کنون صدای هوآ را نشنیده بود , اما حالا با شنیدن این صدا , پی به آرامشی که صدایش داشت میبرد , لبخند هایش آنقدر زیبا و دلنشین بود که با همان یک نگاه در دل همه مینشست .
پس از تمام شدن فیلمی که از یک خاطره خوش در سفری کنار دریا بود , آن را قطع کرد و به سوهو نگاه کرد که چگونه چشم هایش خمار شده و سرش در حال افتادن است , فورا سرش را نگه داشت و در آغوشش بلند کرد تا روی گهواره اش بخواباند .
سوهو را درون گهواره گذاشت و رویش را با پتوی خرسی کشید .
خودش هم چون کاری نداشت به آشپزخانه رفت تا غذایی را برای ناهار آماده کند , یادش نمیامد ژان گفته باشد که چه وقت برمیگردد اما گشنه هم نمیتوانست بماند , پس مشغول جست و جو برای درست کردن غذا شد , هرچند هرسری که سعی کرده بود غذا درست کند فاجعه ای رخ داده بود اما این سری باید ریسک میکرد .
ژان پس از آنکه با تاکسی خودش را به آتلیه رساند , وارد مغازه شد , از قبل کلیدی یدک به جونگین داده بود تا در مواقع اظطراری از آن استفاده کند و حالا زودتر از او به مغازه آمده بود و مشغول انجام کارها بود , با دیدن ژان سرش را بالا آورد و با اخمی که کرد و البته سکوت تعجب برانگیزش , به ژان فهماند که هنوز از دستش ناراحت و دلخور است .
ژان : سلام....نمیخوای جوابم رو بدی ??
ژان در صندلی کناری جونگین نشست و با انگشت اخم های درهم جونگین را باز کرد .
ژان : از من دلخور نباش جونگین ....برات توضیح میدم, تو که دیگه میدونی حال من چقدر بده
جونگین : میدونم
ژان : پس منو میبخشی ??
جونگین نگاه جدی خود را به ژان انداخت و گفت
جونگین : همون لحظه اول که این پیشنهاد رو دادی بهت گفتم که خطرناکه بهت گفتم که خودت رو بیشتر عذاب میدی
ژان : فکر کردی اینارو نمیدونم ?
جونگین : اگه میدونی پس تمومش کن , بزار اون پسر بره
ژان : ییبو ?? نه اون باید بمونه و درد بکشه , درد دوری و نداشتن رو بکشه , و میمونه مجبوره که بمونه , به خاطره خانواده اش به خاطر ...
جونگین : همه اینارو خودم میدونم
ژان : پی دیگه مشکل کجاست ?
جونگین : سوهو .....اون کنارش چطوره ?
ژان : واقعا باور میکنی که تاحالا اصلا حس غریبی و بهونه گیری کنارش نکرده ??
جونگین : واقعا ?
ژان : آره , حتی دیشب کنارش خوابیده بود .
جونگین : که اینطور
ژان : بابت نگرانیت ممنونم ولی این مسئله رو بسپار به خودم , میدونم باید چیکارش کنم
جونگین : میدونی اگه خانوادش بفهمن اینجاست چی میشه ?
ژان : حتی اگه بفهمن هم کاری نمیتونن بکنن
سپس با ورود مشتری به آتلیه صحبت شان نیمه کاره ماند , هرچند پایان این صحبت ها هم مشخص بود .
ییبو پس از پیدا کردن هرچند وسایلی کم , مشغول درست کردن خوراکی شد که سری قبل آن را در تلویزیون دیده بود , درست در همان وقت هایی که حوصله هیچ چیز را نداشت و برنامه های تلویزیون چیزی جز آشپزی نبودند .
وسایل را به قطعات هرچند نامیزان خورد کرد و همه را درون قابلمه ای که در یکی از کابینت ها پیدا کرده بود ریخت , هرچند از چیزی که میپخت مطمئن نبود اما بازهم به کار خود ادامه داد .
دستانش را چندین مرتبه به گوشه های قابلمه چسباند و باعث سوختن شد که این هم چیزی عجیب نبود .
پس از آنکه تمام موارد را به همراه آب درون قابلمه ریخت و زیر شعله را هم تا حدودی کم کرد , نگاهی به انبوه ظرف های تلنبار شده انداخت که در همه جای آشپزخانه به چشم میخورد .
آهی زیر لب کشید , حقیقتا حوصله جمع و جور و شستن آن همه ظرف را نداشت , هرچند برایش عجیب بود که چگونه این همه ظرف را کثیف کرده است .
تا زمان پخته شدن غذا هنوز وقت داشت و سراغ گوشی اش رفت , هنوز در آنکه روشنش کند تردید داشت اما آن را برداشت و روی مبل نشست و روشنش کرد .
مانند سری های قبل نوتیف پیام های ناخوانده و تماس های بی پاسخ روی گوشی اش آمد که بدون توجه همه را رد کرد که ناگهان نگاهش به پیام های هه سو افتاد .
هه سو : فکر نکن که تونستی این رابطه رو تموم کنی , فقط اینو بدون هیچ وقت قرار نیست دست از سرت بردارم
ییبو با خواندن این پیام شوکه شد و نگاهش مدام روی کلمات داخل متن میچرخید .
با شنیدن صدای گریه سوهو , گوشی را کنار انداخت و به اتاق رفت , کودک را که پس از بیدار شدن از خواب مشغول گریه و نق نق شده بود را بلند کرد و با چرخاندن در آغوشش مشغول آرام کردنش شد .
همانطور که سوهو را تکان میداد , نزدیک گل های داخل خانه رفت که تا کنون توجهی به حضور آنها نکرده بود , گل های زیادی که سرتاسر کنار پنجره را اشغال کرده بودند و هرکدام سرسبزی و زیبایی خاص خودشان را داشتند .
سوهو کم کم در آغوش ییبو آرام میشد که شوک بعدی به ییبو وارد شد , بوی سوختنی ناگهان مشامش را پر کرد , بدون توجه به چیزی سوهو را روی زمین گذاشت و خودش را به سرعت به آشپزخانه رساند , در قابلمه را فورا بلند کرد که از شدت داغ بودن زیادی دستش را سوزاند .
ییبو : آهههه لعنت بهت ....ببین چی شد
زیر قابلمه را خاموش کرد و دستش را فورا زیر شیر آب برد , آنقدر این اتفاق برایش افتاده بود که بداند باید چه کند , هرچند خیلی نادر بود آشپزی کردن برای ییبو اما هرسری هم همین اتفاقات را در پیش داشت .
پس از آنکه دستش کمی خنک شد , قابلمه ی ذغال شده را درون سینک در کنار دیگر ظرف های کثیف انداخت , غذا یا به عبارتی ته دیگی که درونش بود هیچ شباهتی که غذا نداشت و اینکه آن را در سینک خالی کند بهترین گزینه بود .
ییبو , پس از کلنجار با قابلمه و روشن کردن هود , روی میز نشست و سرش را میان دستانش فشرد , حتی فکر کردن به آشپزی هم اشتباه بود , چه بسا عملی کردن آن اشتباهی بزرگ تر .
با صدای شکستن و افتادن جسمی روی زمین فورا از جا پرید , ناگهان یاد سوهو افتاد که چطور آن را کنار گل ها رها کرده بود . ییبو دستش را روی صورتش کوبید و به سرعت به سمت سوهو رفت .
ییبو : ای واییییی.....اوه اوه سوهو کجایی پسر .....
گلدانی بزرگ روی زمین افتاده بود و خاکش کل زمین را قهوه ای کرده بود , سوهو پشت به گلدان نشسته بود و با خوشحالی و البته کمی تعجب که شاهکاری که درست کرده بود نگاه کرد و دستانش را درون خاک فرو میبرد .
ییبو : سوهووو.....هی نزار تو دهنت اونو .....آخه چطوری این گلدون به این بزرگی رو انداختی تو ....هییییی گفتم نکن تو دهنت
و بلافاصله سوهو را از روی زمین بلند کرد تا از خوردن خاک گلدان جلوگیری کند , گلدن بیچاره کج شده و زمینی که به گند کشیده بود , و بدتر از همه لباس های کثیف و خاکی سوهو بود .
ییبو , سوهو را در میان انبوه خاک ها بلند کرد تا حادثه بعدی را با بریدن دست و پاهایش رخ نداده بود .
ییبو : آخه من باتو چیکار کنم ...ببین چیکار کردی خونه رو ...
آشپزخانه شاهکار خودش و اینک بیرون از آنجا هم شاهکار سوهو , هردو گل کاشته بودند و خانه را به طرز افتضاحی منفجر کرده بودند .
ییبو نگاهی به خانه ای انداخت که صبح تمیز بود اما اکنون عروسک های سوهو در وسط حال , گیتار ییبو روی مبل , آشپزخانه روبه انفجار و گلدان شکسته روی زمین , بهتر از این نمیشد .
سوهو سرش را درون گردن ییبو کرد و خود را لوس کرد , ییبو که بار اول بود این حرکت سوهو را میدید , خنده اش گرفت و گفت
ییبو : نکن بچه ....عه میگم نکن باشه دعوات نمیکنم پسر لوس
ییبو که روی گردنش بسیار حساس بود شروع به خندیدن کرد و از خنده او سوهو هم خندید و دست و پاهاش را تکان داد .
اما بیشتر از این نمیتوانست این مصیبت را جمع کند , ظهر شده و هردو گشنه شان بود و خود ژان هم گفته بود که در صورت بروز مشکل با او تماس بگیرند و چه مشکلی بزرگ تر از وضعیتی که در آن بودند .
اول از همه تلویزیون را روشن کرد تا سوهو را مشغول کند , با احتیاط سوهو را روی زمین و دور تا دورش را مانند صبح بالش چید .
تلفن را کمی جست و جو روی میز یافت و شماره ژان را گرفت که بعد از دو بوق فورا تلفن را جواب داد .
ژان : ییبو ...چی شده ?
ییبو : آه چیزی که نشده یعنی شده اما خب زیاد نشده
ژان : چی میگی ?? درست حرف بزن ببینم ??
ییبو : یعنی اینکه زودتر بیا خونه
ژان : سوهو چیزی شده ? حالش خوبه ?
ییبو نگاهی به سوهو کرد که درحال تماشای تلویزیون است و درعین حال سعی دارد خود را از مانعی که دورتا دورش را گرفته بیرون بیاید .
ییبو : حالش خوبه
ژان : باشه , یکم دیگه میام
ییبو : ناهار هم بگیر
ژان : باشه , شیر سوهو رو قبل رفتن آماده کردم بهش بده تا بیام
ییبو : باشه
پس از قطع کردن گوشی , نگاهی دوباره به خانه ویران شده انداخت .
ییبو : هییی بچه نرو اون سمت
فورا خودش را به سوهو رساند که بالش ها را کنار زده و دوباره در حال حرکت به سمت خاک های گلدن بود .
بهتر بود تا آمدن ژان , پسر شیطان را در آغوشش نگه میداشت .
پس از یک رب که ییبو مدام سعی میکرد سوهو را در جای خود نگه دارد , زنگ در به صدا در آمد و ییبو بدون نگاه کردن به آیفون و با تصور آنکه ژان است در را باز کرد .
همانطور که سوهو را در آغوش داشت به سمت در خانه رفت , وقتی در را باز کرد , سرجایش خشکش زد .
ییبو : هه....هه سو
هه سو : این ...ییبو...بچه کیه ??
ییبو : تو ..تو چطوری اومدی اینجا ?
هه سو : پس به خاطر همین ولم کردی آره ??
در همان لحظه در آسانسور باز شد و ژان بیرون آمد .
ژان : ییبو ....
با برگشتن هه سو , ژان هم لحظه ای شوکه شد اما بلافاصله اخم هایش را در هم کشید , میدانست که این زن او را نمیشناسد .
ژان کنار ییبو ایستاد و دستش را دور کمرش انداخت و با همان صورت جدی رو به ییبو گفت
ژان : این خانم کیه عزیزم ?
ییبو با چشمانی گشاد شده نگاهی به دستان ژان و نگاهی دیگر به ژان کرد , فکر اینکه در لحظه دیوانه شده باشد را هم کرد .
هه سو : عزیزم ?? ییبو اینجا چخبره ??
ژان نگذاشت ییبو سخنی بگوید و بلافاصله خودش گفت
ژان : ییبو همسر و معشوقه منه ....اما شما ??
هه سو نگاه شوکه شده اش را میان ییبو و ژان رد و بدل کرد , در واقع زبان ییبو هم بند آمده بود و نمیدانست چه بگوید , هه سو سرش را شوکه شده تکان داد و عقب عقب به سمت پله ها رفت و به سرعت آنجا را ترک کرد .
ژان هم پس از رفتن آن افعی , دستانش را از دور کمر ییبو برداشت و وارد خانه شد .
ییبو که تازه به خود آمده بود با عصبانیت در را به هم کوبید و سمت ژان که شوکه شده به خانه نگاه میکرد رفت , ابتدا سوهو را روی زمین گذاشت , سپس یقه ژان را گرفت و در صورتش فریاد کشید
ییبو : این مزخرفات چی بود گفتی هااان ??
ژان پوزخندی زد و با بیخیالی گفت
ژان : چیه ?? ناراحت شدی ?
ییبو ناباورانه سرش را تکان داد و سیلی محکمی به صورت ژان کوبید .
برق و صدای سیلی در گوش ژان طنین انداخت ....

~~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق همچون سرابی در کویر است .

 ♧ محکوم شده ♧Where stories live. Discover now