دادگاه عشق
من جا مانده ام
ازترنی که تورا باخود سوی بهشت می بُرد
قول داده بودیم
اگرروزی
بارسفررا
درکوله هایمان تلمبار کردیم
دست در دست هم برویم
ولی
افسوس وصدافسوس
که رعدجدایی
چنان برستانمان زخم زد
که دیگر
انگشتی درحصار و قفل انگشت دیگرنبود
حرفهای ما ناتمام
زودهنگام،وقت جدایی بود
من جامانده ام
ازترنی که تو را
باخودبه باغ برین می بُرد
وتو جا مانده ای درخاطراتم هنوز
ومی مانی تاابد درقلبم
چون این
حکم محکومیت توست
در دادگاه عشقمصبح روز بعد , ژان سوهو را به حمام برد , و پس از مدت ها با پسرش آب بازی کردند , ییبو هنوز خواب بود که با سر و صدا ژان از خواب بیدار شد .
با آن همه مسکنی که خورده بود درد کمرش افتاده بود اما با این حال هنوز کسل بود , شدیدا نیاز به حمام داشت , برای کسی که روزانه حمام میرفت , این چند روز عذابی بیش نبود .
با صداهایی که از حمام میامد فهمید ژان و سوهو داخل هستند , پس به آرامی از روی تخت بلند شد و خود را به اتاق کناری رساند تا وسایلش را بردارد و مانند سری قبل مجبور به صدا زدن ژان نشود .
در میانه راه نگاهش به آینه افتاد , چهره اش چنان خمیده و ناراحت شده بود که گویی به تازگی عزیزی را از دست داده , که همانطور هم بود .
موهایش ژولیده و در هوا بودند , سیاهی زیر چشمانش زیبایی صورتش را کاسته بود , کم بود وزن را در آن تی شرت گشاد به راحتی حس میکرد , آهی زیر لب کشید و از جلوی آیینه کنار رفت .
کنار چمدانش نشست , هنوز فرصت نکرده بود تا لباس هایش را بیرون بیاورد در واقع انگیزه ای هم برای اینکار نداشت , تاب و شلوارکی را به همراه حوله اش بیرون کشید , فراموش کرده بود که شامپو و دیگر وسایلش را بیاورد , باید روزی برای خرید آنها میرفت .
ناگهان چشمش به گوشی اش خورد , به خاطر نداشت آخرین بار کی آن را روشن کرده بود , در واقع هنوز هم تردید داشت که آن را روشن کند .
با دودلی گوشی را روشن کرد , به محض روشن شدن عکس دونفره شان مقابل صورتش آمد , هنوز بک گراندش را عوض نکرده بود , دستش را روی صورت زیبای هه سو کشید , کاش میشد همه چیز را رها کند و پیش محبوبش برگردد اما بندی که در آن گرفتار شده بود عمیق تر از آن بود که به راحتی رها شود .
حجوم پیام ها و تماس های بی پاسخ روی صفحه گوشی می آمدند . ناگهان گوشی در دستانش لرزید , مادرش در حال زنگ زدن بود , دلتنگ شندین صدایش بود اما میتوانست به دروغ خود ادامه دهد ?
چشمانش را بست و دستش را روی آیکون سبز رنگ کشید .
سوران : ییبو....آه خدا بالاخره جواب دادی ??
ییبو : متاسفم مامان ....حالتون خوبه ?
سوران : هیچ معلومه کجایی چرا گوشیت رو خاموش کردی ??
ییبو : نمیتونستم جواب بدم و نمیتونم بگم کجام ....میخوام مدتی رو دور باشم
سوران : اما میدونی که نگرانتیم....هه سو خیلی سراغت رو میگیره
ییبو با شنیدن نام هه سو سعی کرد بغض خود را فرو ببرد و لرزش صدایش را کنترل کند .
ییبو : همه چیز بین ما تموم شده ....خودشم این رو میدونه
سوران : کی برمیگردی ?
ییبو : نمیدونم ....
سوران : دانشگاه چی ?
ییبو : مرخصی گرفتم ...مدتی رو نمیرم
ییبو با شنیدن صدای در حمام و بیرون آمدن ژان , فهمید که باید زودتر تماس را قطع کند تا مادرش متوجه صدای آنها نشود .
ییبو : من دیگه باید برم ....فعلا
سوران : وایسا....ییب...
ییبو منتظر جواب مادرش نشد و فورا قطع کرد , نمیدانست تپش قلب ناگهانی کی به سراغش آمد .
چند نفس عمیق کشید و دوباره گوشی را خاموش کرد و درون چمدان انداخت .
وسایلش را برداشت و به اتاق ژان رفت و در را باز کرد , به محض باز کردن در چشمانش گشاد شد و فریاد کشید و فورا سرش را برگرداند .
ژان و سوهو از فریاد ییبو از جای خود پریدند . سوهو که ترسیده بود فورا بغض کرد و گریه اش را شروع کرد .
ژان : چته...چرا داد میکشی ??
ییبو : تو چرا لخت وایستادی اونجا ??
ژان : اتاق خودمه هرطور بخوام وایمیستم ....بعدم مگه ندیدی از حموم اومدم ??
ژان سوهو را در آغوشش کشید و سعی کرد آرامش کند , در واقع تنها لباس به تن نداشت , حوله ای پایین تنه اش را پوشانده بود و خودش مشغول لباس پوشاندن به پسرش بود .
ییبو همانطور عقب عقب خود را به حمام رساند که با صدای ژان سرجای خود ایستاد .
ژان : کجا ?
ییبو : میبینی که حموم
ژان : زخمت عفونت میکنه ....الان نرو
ییبو : به درک
ژان : هر غلطی دوست داری بکن
ییبو داخل حمام شد و در را با عصبانیت محکم کوبید .
ییبو : مرتیکه یه وری ....به من میگه چیکار کنم ,چیکار نکنم
لباس هایش را درآورد و درون سبد انداخت , همین که بعد از بیمارستان فورا به حمام نرفت جای شکر داشت , البته نه اینکه حالش هم مناسب حمام رفتن نبود اما بازهم تحمل کرده بود .
به سختی باند را از پشتش کند و خود را به آب گرم سپرد .
ژان پس از آنکه سوهو را آرام کرد , لباس های خرسی طوسی رنگش را تنش کرد , پسر سفیدش در آن لباس با لپ های سرخش آنقدر خوشمزه شده بود که ژان را وسوسه گاز گرفتن از شیرینی مقابلش کرد , به زور جلوی گاز گرفتنش را گرفت و بوسه محکمی روی لپش زد , هوآ همیشه ژان را بابت گاز و بوسه های محکمش از پسرشان دعوا میکرد , اما ژان هم کوتاه نمیامد و در عوض بوسه هایش را روی صورت هوآ میکاشت .
سوهو کمی غرغر کرد و دستانش را برای بغل گرفتن باز کرد , ژان خنده ای کرد و پسر شیرینش را در آغوش گرفت , در این چند ماه پسرشان شیرین تر شده بود , بزرگ تر شده بود , کاش هوآ هم بود تا بزرگ شدن پسرشان را میدید . ژان ادکلن هوآ را از روی میز برداشت و آن را روی گردنش و کمی هم در هوا اسپری کرد , بوی شیرین و ملایمش نبود هوآ را اندکی کمرنگ تر کرد .
ژان نگاهی به پسرش کرد , گشنه اش بود و مدام نق نق میکرد .
ژان : پسر خوشگل من گشنشه ??
ژان : بریم که غذا بدیم به پسرمون ....
سپس به آشپزخانه رفت و مشغول آماده کردن شیر سوهو شد . شیر را آماده کرد و خوردن صبحانه خودش را واگذار کرد به بعد .
روی مبل نشست و ظرف را به دستان پسرش داد , سوهو با ولع شیر را میخورد و لب هایش دور ظرف مدام تکان میخورد که ژان هم عاشق این صحنه بود .
ژان محو صورت پسرش شده بود که روز به روز بیشتر شبیه هوآ میشد , لب های نازک و صورتی , مژه های بلندش همه و همه او را یاد هوآ مینداخت و این برایش هم درد بود و هم درمان .
ییبو پس از آنکه حسابی خودش را با آب گرم آرام نمود و تمیزی را مهمان تنش کرد از حمام بیرون آمد . در همانجا لباس هایش را پوشید و بعد بیرون در آمد .
حوله را روی موهایش انداخت , به محض بیرون آمدن با بوی شیرینی مواجه شد , عطر آنقدر دلچسب بود که آرامش را به جان ییبو بدون آنکه متوجه اش باشد تزریق کرد .
ناخودآگاه چند نفس عمیق کشید و بیرون از اتاق رفت , ژان روی مبل نشسته بود و سوهو در آغوشش مشغول خوردن شیر بود .
با صدای زنگ در که ناگهان بلند شد توجه اش را به آیفون داد .
ژان : ییبو....ببین کیه
ییبو : مگه من خدمتکارتم ...خودت پاشو
ژان : میبینی که دستم بنده ....
ییبو کمی زیر لب غرغر کرد و به سمت آیفون رفت , چهره ی کسی معلوم نبود . پس با فرض اینکه با ژان کار دارند در را باز کرد و به اتاق رفت تا موهایش را خشک کند .
ژان : کی بود ??
ییبو : نمیدونم ....در رو براش باز کردم
ژان بازدمش را عمیق بیرون داد , به جز جونگین و خواهرش کسی اینجا نمیامد , گمان نمیکرد جونگین پس از بحث آن روز دوباره بیاید پس حتما خواهرش بود .
سوهو که بعد از خوردن شیر و حمامی که کرده بود خمار خواب بود را درون گهواره اش گذاشت و رفت تا در را باز کند .
به محض باز کردن در ابتدا خشکش زد و پس از آن خشم وجودش را در بر گرفت .
ژان : تو اینجا چیکار میکنی ??
یون هی : اومدم سوهو رو ببینم
ژان : نیازی نیست حالاهم از اینجا برو
یون هی : اونو دیگه تو تعین نمیکنی
سپس بدون توجه به ژان او را کنار زد و وارد خانه شد .
یون هی : کجاست ?
ژان : بهتره با زبون خوش بری بیرون
یون هی : تو خونه هوآ میخوای بهم بی احترامی کنی , وقتی خودش بود بدون دردسر میومدم اینجا
ژان چشمانش را ریز کرد و خیره به افعی روبه رویش گفت
ژان : وقتی هوآ بود تو اینجا اومدی ?
یون هی دستش را مقابلش دهانش گذاشت و متعجب گفت
یون هی : اوه بهت نگفته بود ?
ییبو با شنیدن صدای بیرون در را باز کرد و بیرون آمد و متعجب به چهره زن مقابلش و ژان خیره شد .
یون هی با دیدن ییبو , سوتی کشید و چند قدم نزدیکش شد .
یون هی : فکر نمیکردم به این زودی دست به کار شی و یکی رو جاش بیاری ولی خب ....اینم عالیه ....
ژان : ببند دهنتو و از خونه من گمشو بیرون
ییبو که هنوز متوجه بحث آنها نشده بود با تعجب به صحبت های آنها گوش میداد .
یون هی خیره به ییبو نگاه میکرد که با کشیده شدن بند کیفش تکانی خورد و به عقب کشیده شد .
ژان : گمشو بیرون , دیگه نمیخوام این ورا ببینمت
یون هی : هییییی چه غلطی میکنی ...من هرموقع که بخوام میام اینجا
ژان , او را به بیرون پرت کرد و با چهره ای که خشم در آن موج میزد گفت
ژان : فقط یک بار دیگه پات و اینجا بزار
یون هی خودش را صاف کرد و با همان استایلش گفت
یون هی : فعلا با اون پسر خوشگل خوش باش , دوباره میام اینجا
سپس با بی شرمی چشمکی زد و از آنجا رفت .
ژان در را با عصبانیت بست و به در تکیه داد و چشمانش را بست .
حتی تصور تنهایی این افعی با هوآیش هم زجر آور بود , در تعجب بود که چرا هیچ وقت از آمدن این زن به اینجا حرفی نزده بود .
ییبو : این کی بود ? چی میگفت ?
ژان چشمانش را باز کرد و به صورت متعجب ییبو نگاه کرد
ژان : فقط اینو بدون حق نداری این زن رو اینجا راه بدی
سپس بدون توجه به صورت حیران ییبو به اتاقش رفت . نیاز داشت خودش را آرام کند اما چگونه ??
با دیدن عکس هوآ , لباس هایش را پوشید و از اتاق بیرون رفت .
ییبو در آشپزخانه در جست و جوی خوردنی بود که ژان آمد .
ژان : من باید برم جایی ....تو یخچال خوردنی هست , فقط حواست به سوهو باشه , تا بیام خوابه
ییبو سرش را تکان داد و باشه ای زیر لب گفت .
ژان به محض بیرون آمدن , سوز سرما را روی تنش حس کرد و خودش را بیشتر در لباسش جمع کرد .
قدم هایش را آرام آرام برداشت , برای آرام شدنش جایی را به جز در کنار هوآیش سراغ نداشت .
سوار تاکسی شد و خود را به آرامگاه محبوبش رساند . هوا سوز داشت اما تا به آرامگاه دلبرش رسید گرمایی دلچسب را درون تنش حس کرد .
روی زمین نشست و خیره به هوآیش شد .
هوآ را با همان لباس سفیدی که وقتی میپوشید همانند فرشته ها میشد مقابلش تصور کرد , صورتش مثل قبل گلگون و سرخ بود و لب هایش سرخی را داشت که همیشه هوس بوسه را به جانِ ژان مینداخت .
خواب دیشبش و پریشان حالی اش وقتی یون هی را دید , همه در دلش سنگینی میکرد از همه بیشتر جای خالی که هیچ وقت قرار نبود پر بشود .
نفهمید کی صورتش از اشک خیس شد , درد و دلش را پیش هوآیش کرد , آنقدری آنجا نشست و حرف زد و گلایه کرد که کمی حس سبکی به جانش افتاد .
با حال بهتری بلند شد و روبه هوآیش گفت
ژان : من باید برم....میدونی که جات همیشه توی قلبمه , خودت نیستی ولی تیکه ای از وجودت همیشه کنارمه , قول دادم که مراقبش باشم و هستم ....توهم حواست بهمون باشه
سرظهر از خانه بیرون آمده بود و گفته بود زود بازمیگردد اما هوا روبه تاریکی رفته بود , پس قدم هایش را تند تر برداشت تا خودش را سریعتر به خانه برساند .
دستش را به جیبش فرو برد تا تلفنش را بردارد و به خانه زنگ بزند که با جای خالی اش مواجه شد , آهی زیر لب بابت فراموش کاری اش کشید , آنقدر با عجله از خانه بیرون آمده بود که فراموش کرده بود تلفن را همراهش بیاورد .
تنها کاری که میتوانست بکند این بود که دعا کند تا رسیدنش اتفاقی نیافتاده باشد .
ییبو پس از خوردن مقداری شیرینی و آب میوه روی مبل نشست و بی هدف شبکه های تلویزیون را عوض میکرد .
پس از مدتی حوصله اش سر رفت و به اتاق رفت , بهتر بود لباس هایش را درون کمد میچید , هرچند کمد مناسب کودک بود و کوچیک اما به هرحال چاره دیگری نداشت .
وسایلش را بیرون آورد و آنها را به ترتیب درون کمد گذاشت , وسواسی تمیزی و تقارن همیشه همراهش بود و حتی در این اوضاع هم ول کنش نبود .
چمدان خالی را گوشه ای گذاشت و ساز هایش را هم کنار کمد گذاشت . پس از اتمام کارش با کمر درد روی زمین نشست , زخمش بهتر شده بود اما هنوز دردش را داشت .
ییبو : آاهههه....وای مردم از درد
تازه روی زمین نشسته بود که صدای گریه ای را از اتاق کناری شنید .
ییبو : آهههه آخه الان وقت بیدار شدن بود بچه
یک دستش را به کمر گرفت و با آخ و اوخ خودش را بالا سر سوهو رساند که از خواب بیدار شده بود و با ندیدن کسی شروع به گریه کرده بود .
یببو : الان من باید چیکارت کنم بچه ??
سوهو بدون توجه بلند تر گریه کرد که باعث کلافگی ییبو شد .
ییبو : وایییی... گریه نکن تا بفهمم چته دیگه
سپس سوهو را مثل سری قبل محکم در آغوشش بلند کرد و شروع به تکان دادنش کرد , کاری که از ژان دیده بود را تقلید کرد .
اما با اینکار گریه بچه بیشتر شدت گرفت .
ییبو : گشنته آره ???
اما با بویی که به مشامش خورد , قضیه را فهمید و چهره اش را از بیچارگی وضعیتی که در آن گیر کرده بود درهم کشید . آن روز که ژان نحوه عوض کردن پوشک را یاد میداد , تصور نمیکرد که به این زودی عملیات تعویض را شروع کند .
سوهو را روی تخت گذاشت , اما با یادآوری سری قبل دوباره در آغوشش گرفت و به اتاق کناری رفت و پوشک را برداشت و دوباره به اتاق ژان برگشت .
سوهو که از گریه سرخ شده بود را روی تخت گذاشت و درحالی که سعی میکرد آرامش خودش را حفظ کند , ابتدا شلوارش را درآورد و بعد چسب های پوشک را باز کرد که بو با شدت بیشتری به صورتش زد و باعث در هم کشیدن چهره اش شد .
ییبو : اوه اوه ببین چقدر هم خراب کاری کردی بچه
سوهو با باز شدن پوشکش گریه اش بند آمد , مثل اینکه عملیات آگاه سازی به خوبی انجام شده بود و دیگر نیازی به گریه بیشتر نبود .
ییبو با آرام شدن گریه های سوهو نفس عمیقی کشید که بلافاصله چهره اش درهم رفت .
پوشک را به هر مکافاتی که بود بیرون آورد و با چهره ای درهم آن را درون سطل داخل حمام انداخت و پس از انجام کارهای بعدی پوشک را عوض کرد و دوباره شلوار را تن سوهو کرد .
نگاهی به حال و روزش خودش انداخت , به شدت دلش حمامی دوباره را میخواست اما در این شرایط امکانش نبود .
سوهو را در بغل گرفت و آن را بیرون روی زمین گذاشت , هرطور شده باید دستانش را میسابید , فورا خود را به دستشویی رساند و پس از دوبار شست و شو دستانس با مایع بیرون آمد و پیش سوهو بازگشت .
ییبو : هیییی بچه اونو بنداز بیرون از دهنت .....کنترل که خوردنی نیست ....هییییی
فورا کنترل را که سوهو تا جایی که امکانش بود درون دهنش فرو برده بود را گرفت و کناری انداخت .
سوهو دوباره چهار دست و پا به سمت کنترل رفت تا دوباره آن را در دهان بکشید .
ییبو با کلافگی دستش را روی صورتش کوبید و پسربچه را در آغوشش گرفت .
سوهو مدام دست و پا میزد تا خودش را خلاص کند اما ییبو محکم او را گرفته بود .
ییبو : همینجا میمونی تا اون بابات بیاد .....انقدرم تکون نخور ببینم
ییبو یاد اسباب بازی هایی افتاد که ژان آنها را به سوهو میداد , پس سوهوی نق نقو را به اتاق برد و روی زمین گذاشت و فورا اسباب بازی هایش را که درون سبد بودند را دورش ریخت .
خودش هم با کمی بی خیالی روی زمین نششت و تکیه اش را به دیوار داد .
سوهو مشغول چلاندن عروسک نرمی در دهانش بود , گویی این پسر عشق فرو بردن هر چیزی را در دهانش داشت .
ییبو چشمانش را روی هم گذاشت , شاید یک دقیقه آنها را بست اما با صدای افتادن چیزی ناگهان چشم هایش را باز کرد و با ترس به صحنه مقابلش خیره شد , در آن روز برای بار دوم فریاد کشید , نفهمید کی سوهو سراغ کیف سازش رفته بود و آنرا روی زمین انداخته بود .
فورا به آن سمت رفت و سازش را بلند کرد , خوشحال بود که موقع خرید آن همه هزینه بابت ضد ضربه بودن کیف پرداخت کرده بود وگرنه گمان نمیکرد که سالم بماند .
سوهو با بیخیالی دوباره سمت دیگری رفت و همانطور که تن تپلی و سفیدش را چهار دست و پا روی زمین میکشید دوباره عروسک ماهی اش را برداشت و با صدای هایی که از خودش در میاورد آنها را روی زمین میکوبید .
ییبو هنوز در تعجب بود که چگونه به این سرعت خودش را به این سمت اتاق رسانده بود و ساز را روی زمین انداخته بود .
ییبو : آخه بچه ....این کارا چیه میکنی , همش تن و بدن منو بلرزون
ییبو که سرگرمی برای حوصله سر رفته اش پیدا کرده بود , مقابل سوهو نشست , چشمان بادامش اش و لب های کوچکش همانند هوآ بود .
ییبو , سوهو را روی دستانش بلند کرد و مشغول بازی با آن پسر بچه شیطان شد .
نفهمید چه وقت سوهو در آغوشش به خواب رفت و خودش هم نشسته چشمانش بسته شد .
ژان با تمام سرعتی که میتوانست خود را به خانه رساند و در را فورا باز کرد . تمام خانه در سکوت بود و این ترس را به جانش انداخت , فکر اینکه ییبو بلایی سر پسرش آورده باشد یا هزاران فکرمنفی دیگر در ذهنش آمد .
ژان : ییبو ....ییبو....سوهوووو
ابتدا به اتاق خودشان رفت و با دیدن جای خالی سوهو نفس در سینه اش حبس شد .
فورا به اتاق کناری رفت و با صحنه ای که دید نفس عمیقی کشید , سوهو در آغوش ییبو به خواب رفته بود و زمین اتاق پر از وسایل بازی بود .
فکر اینکه امانتی هوآیش را از دست داده باشد به سرعت از ذهنش بیرون رفت .
قلبش آرام شد و تپشش عادی .....~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق اتفاقی ناگوار است .شعر اول این پارت رو , یکی از همراه های عزیزم زحمت کشیده و برای هوآی جان نوشته , ازت ممنونم عزیزدلم .
این پارت تقدیم نگاه زیبات بانو ❤
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...