ییبو , سوهو را در آغوش گرفت , پس از سرمش و پایین آمدن تبش با داروهایی که به جانش تزریق شده بود , دوباره به خواب رفت .
هر سه از در درمانگاه بیرون آمدند , ییبو نگاهی به سوهو که اکنون حالش بهتر بود انداخت و لبخندی کمرنگ گوشه لبش جای خوش کرد .
اما همین که سرش را بالا آورد , سرجایش ایستاد .
ییبو : با....بابا??!
آقای وانگ با کلاه و ماسکی که به صورت زده بود مقابل ییبو ایستاده بود , ییبویی که بچه ای را در آغوش داشت و کنار مردی ناشناس ایستاده بود .
وانگ تالو ماسکش را پایین کشید و چشمانش را ریز کرد و نگاهی به سرتاپای ییبو و ژان انداخت .
وانگ تالو : پس باباتم میشناسی .....این بچه ...این مرد اینا کین ?
ییبو نمیدانست چه جوابی باید بدهد , سوهو را کمی در آغوشش بالاتر کشید , نگاه حیرانش را به ژان داد که متفکر با زمین خیره شده بود , دوباره به چهره جدی پدرش نگاه کرد .
وانگ تالو : جواب بده ییبو
ییبو : اینجا مناسب نیست....بیاید بریم یه جای دیگه حرف بزنیم
وانگ تالو : همینجا و همین الان میگی که اینجا چه خبره .....ببینم ...نکنه تو...تو
ییبو چشمانش را بست و حرفی را به زبان آورد که قلبش را به درد انداخت
ییبو : درسته بابا .....اونی که فکرش رو میکنی....درسته
هیچ گاه فکر نمیکرد که حرف هم درد داسته باشد اما حرف الانش درد داشت , چنان خنجری که به قلبش وارد شده .
وانگ تالو نگاه متعجبش را به پسرش انداخت و ناباور سرش را تکان داد .
ییبو سرش را بلند کرد و به چشمان پدرش زل زد و با قلبی مملو از درد گفت
ییبو : من .....من این مرد رو دوست دارم و از این به بعد با اون زندگی میکنم
وانگ تالو : چ..چی داری میگی پسر ? عقلتو از دست دادی ?
ییبو : من دوستش دارم
ژان که با حرف های ییبو , بیشتر از همه شوکه شده بود به پسر کنارش نگاه کرد که چگونه لرزش دستانش را زیر پتوی سوهو مخفی میکند , ژان برای اثبات حرف های ییبو , دستش را برای بار دوم دور کمرش انداخت .
ژان : من و ییبو ....باهم زندگی میکنیم
وانگ تالو دیگر طاقت نیاورد , جلو آمد و ضربه دستش را روی صورت پسرش نشاند , دستش را بالا برد تا ضربه دوم را بزند اما ژان فورا دستش را گرفت و پایین آورد .
ژان با صورتی جدی و بدون هیچ حرفی به آقای وانگ نگاه کرد , سپس مسیری که آمده بود را با کمری خمیده و قلبی ناراحت ترک کرد , با نگاه آخرش به ییبو , هزاران حرف ناگفته را برجای گذاشت .
بغض باز هم مهمان گلوی ییبو شد , مهمانی که این روزها زیادی به او سر میزد .
ژان بی هیچ حرفی سوهو را از ییبو گرفت و به سمت ماشین رفتند , درد پایش با زیاد ایستادن شدت گرفته بود اما این لحظه هیچ اهمیتی نداشت .
ژان با دیدن حال بد ییبو خودش پشت فرمان نشست و به ناچار سوهو را دوباره به ییبو داد .
ژان نگاهی به ییبو انداخت , قطرات آرام اشک روی صورتش میغلتید و چشمانش محو جاده شده بود .
ژان : چرا واقعیت رو نگفتی ?
ییبو : به خاطر سوهو
ژان : سوهو ? برای چی ?
ییبو : نمیخواستم تنها حامیش رو از دست بده , اگه واقعیت رو میفهمیدن به تو رحم نمیکرند ....همونطور که قبلا نکردند
ژان : نیازی نبود خودت رو فدای ما کنی
ییبو : خیلی وقته که اینکار رو کردم ....خودم رو فدای همه کردم
بغض درون صدای ییبو به وضوح معلوم بود و ژان تمام اینها را دید و شنید .
ییبو : دیگه هیچ کس رو ندارم .....همه رو از خودم روندم
ژان شنید و سکوت کرد , در برابر هق هق های مظلومانه ییبو تنها سکوت کرد و چیزی نگفت . چه باید میگفت ? میگفت اوهم تنها و بی کس شده و هیج کس را ندارد ? میگفت شمار گریه ها و گلایه هایی که از تنهایی اش کرده بود از دستش در رفته ? میگفت که دیگر آغوشی را ندارد تا در آن آرام بگیرد, از کدام درد و غصه اش میگفت ?
چرا دیگر این گریه ها قلبش را آرام نمیکرد ? مگر همین را نمیخواست , دیدن زجر کشیدن های این پسر , همانطور که خودش زجر میکشید , اما ....نباید اینگونه میشد .
تا رسیدن به خانه , ییبو در سکوت و گاهی هم با هق هق های آهسته , غم در دلش را بیرون میریخت .
ژان ماشین جونگین را پارک کرد و با پایی که همچنان درد میکرد پیاده شد و در سمت ییبو را هم باز کرد , دستش را دراز کرد تا سوهو را بگیرد , اما ییبو بی توجه به او پیاده شد و سوهو را سفت تر در آغوشش گرفت , گویی هر دوی آنها غم تنهایی را بهتر درک میکردند .
هر سه آنها سوار آسانسور شدند و باز هم موسیقی ملایم همیشگی پخش شد , سوهو همچنان در خواب بود و چهره اش چنان فرشته های معصوم شده بود .
پس از رسیدن , ژان در خانه را باز کرد و گذاشت ییبو اولین نفر وارد شود , ییبو هم مستقیم به سمت اتاق ژان رفت و سوهو را به آرامی روی تختش گذاشت و رویش را کشید .
ژان هم لنگان لنگان به اتاق آمد و پس از مطمئن شدن از وضعیت سوهو روی تخت نشست . پس از نشستن تازه پایش ذوق ذوق میکرد و دردش را بیشتر نشان میداد , ژان پایش را کمی بالا آورد , قرمزی خون جوابش را هم رنگی کرده بود , ازدرد هیس کشید و چشمانش را بست .
ییبو نگاهی به وضعیت ژان کرد و بی حرف دوباره جعبه سفید را آورد و مقابل ژان نشست .
پای ژان را بلند کرد و شغول به تعویض پانسمان شد و دوباره روی آن را با باند بست .
ژان برای تشکر سرش را تکان داد و روی تخت دراز کشید اما ییبو بیشتر از این حرف ها در فکر بود که متوجه تشکر ژان بشود , جعبه را همانجا روی زمین رها کرد و به اتاق کناری رفت .
به دیوار تکیه داد و پاهایش را در خودش جمع کرد , همچون کودکانی که به تازگی توسط پدر و مادر خود نصیحت و دعوا شده بودند بابت تکالیفی که به درستی آنها را انجام نداده و حالا غم آن را گرفته بوند .
نفهمید کی , نفهمید چقدر , صورتش خیس از اشک و قلبش مملو از درد شد , کاش میتوانست نگفته هایش را به آنها بگوید , بگوید که به خاطر آنها به این حال و روز است , به خاطر عشقش , به خاطر آبروی آنها , اکنون در آن وضعیت است اما ....نشد , نمیتوانست بگوید تا وقتی چهره معصوم هوآ و سوهو مقابل چشمانش جان میگرفت نمیتوانست چیزی را بگوید .
ژان , پس از اتفاقات زیادی که امروز پشت سر گذاشته بود , با اولین پلک سنگینی که زد , چشم هایش بسته شد و به خواب رفت , خوابی که شاید تعیبرش را بعد ها در زندگی اش دید .
زمان به کندی در حال گذشتن بود , خانه ژان هنوز نامرتب بود , گلدان شکسته شده و خاک های روی زمین به همان وضعیت و آشپزخانه در همان آشوب باقی مانده بود .
ییبو پس از آنکه قلبش با گریه هایش کمی شاید اندکی سبک کرد , لباس های تنش را که آغشته به بیمارستان شده بود را عوض کرد و بازهم بی توجه به اینکه کدام تاپ را با کدام شلوارک میپوشد , لباسش را عوض کرد , مقابل آیینه کوچک اتاق ایستاد و نگاهی به صورتش کرد .
چشمانش به رسم عادت همیشگی پس از گریه های بسیار سرخ و دماغش هم قرمز شده بود , موهای بلند قهوه ای اش رشد کرده بود و ریشه های مشکی خودشان را نمایان میکردند , نحیف شدن بدنش را هم که چندی پیش فهمیده بود , لباس هایش دیگر مثل قبل کیپ تنش نبودند , این غم با او چه کرده بود ?....
از اتاق که بیرون رفت , چشمش به در باز اتاق ژان افتاد , بی اراده وارد اتاق شد , ژان دستش را روی صورتش گذاشته و در خوابی عمیق بود .
بالای تخت سوهو رفت , اما پسر شیطان بیدار شده بود و با دیدن ییبو دستاتش را تکان داد و کمی به اطراف غلت خورد تا اورا از روی تخت بلند کنند .
ییبو , سوهو را بلند کرد و در آغوشش گرفت و از اتاق بیرون رفت , سوهو با صدای شیرینش اصواتی را میگفت که ییبو هیچ کدام را نمیفهمید مثل دَدَدَدَ ......
پس از چک کردن پوشکش و تمیز دیدنش , مشغول آماده کردن شیشه شیرش شد .
ییبو : چه عجب ....یه بار من تو رو تمیز دیدم و خراب کاری نکردی
سوهو دستانش را در هوا تکان داد و در همین حین کمی از آب دهانش کش آمد و روی شانه ییبو ریخت .
ییبو : عیششش بچه این چه کاریه آخه ......خوبه همین الان گفتم که خرابکاری نکردی اما نه , یک روز اگه واسه من خرابکاری نکنی روزت شب نمیشه که
همانطور که زیر لب به جان سوهو و کثیف کاری هایش غر میزد , در شیشه خشک را باز کرد , آن هم آخرهایش بود و در حال تمام شدن بود .
شیشه را که پر کرد , و با یک دستش مشغول تکان داد ظرف شد و به سمت مبل رفت و روی آن نشست .
سوهو با دیدن شیر در دستان ییبو , با ذوق به آن نگاه میکرد و مدام دستانش را بلند میکرد تا ظرف را در دست بگیرد و زیر لب صداهایی مثل بَبَه بِبِه را بیان میکرد .
ییبو لبخندی به بانمکی سوهو زد و وقتی از داغ نبودن شیر مطمئن شد آن را به دهان سوهو نزدیک کرد و اوهم با ولع مشغول خوردن شد .
ژان با کابوسی که در خواب دید از جای خود پرید , تنش از عرق سرد پر شده بود , نفس نفس میزد و هنوز باور اینکه چنین خوابی را دیده بود برایش سخت بود , سرش را به اطراف چرخاند که با ندیدن سوهو بیشتر وحشت کرد , فورا از تخت بیرون آمد و در اتاق را باز کرد .
ژان : سوهو...سوهو کجایی
با دیدن سوهو در آغوش ییبو که مشغول شیر خوردن بود نفش عمیقی کشید و همانجا کنار دیوار نشست , ییبو نگاه متعجبی به حالت ژان انداخت و دوباره سرش را برگرداند .
ژان پس از آنکه کمی آرامش را را وجودش یافت از جایش بلند شد و به دستشویی رفت تا صورتش با آب سرد بشوید و کمی از حال و هوای کابوسی که دیده بود بیرون بیاید .
پس از شستن صورتش با همان دست و صورت خیس بیرون آمد و کنار ییبو و پسرش نشست .
ژان : چرا بهم نگفتی سوهو رو بردی ?
ییبو : خواب بودی مثل اینکه
ژان : ولی باید بهم میگفتی
ییبو نگاهی به ژان انداخت , و چیزی نگفت , حوصله بحث و کل کل را نداشت حداقل اکنون نداشت .
ییبو : شیر سوهو تموم شده , یخچال هم خالی خالیه
ژان : آه آره باید برم خرید
ییبو : من هم یه سری وسیله میخوام , باهات میام
ژان : باشه
ژان به سوهو نگاه کرد که چطور با ولع شیرش را میخورد , لبخندی روی لبش از زیبایی پسرش آمد , یکی از دستانش را که دور ظرف شیشه گرفته بود را در دست گرفت و با محبت پدرانه اش گفت
ژان : پسر قشنگم....دردت به جونم , امروز خیلی اذیت شدی آره ? ببخشید بابایی رو که بیشتر حواسش بهت نبود
سوهو که شیرش را تمام کرد , ژان در آغوشش گرفت و مشغول زدن ضربه هایی روی پشتش شد تا دوباره دل درد نگیرد .
ژان : وسایلی که میخوای رو بنویس , یکم دیگه میریم
ییبو سرش را تکان داد و از جایش بلند شد تا به اتاق برود و لیستش را بنویسد , همیشه موقع خرید ذوق داشت , امیدوار بود این سری هم کمی ذوق داشته باشد .
به اتاق رفت و وسایلی را که میخواست را روی کاغذی نوشت و از همانجا بلند گفت
ییبو : الان میریم ?
ژان : آره ...آماده شو
ژان لباس های سوهو را عوض کرد و دارویی که دکتر داده بود با قطره داد , هرچند بینش چند باری عوق زد و دارو را بیرون ریخت . باید پسرش را پیش مادرش میگذاشت , با اینکه میدانست مدت زیادی را آنجا نمیماند , اما بردنش به فروشگاه هم درست نبود .
لباس خرسی مورد علاقه اش را پوشاند و خودش هم تنها کتی روی پیراهنش پوشید و با برداشتن کیفش از اتاق بیرون رفت .
ییبو هم آماده شده روی مبل نشسته بود و به عکس هوآ نگاه میکرد , ژان گلویش را کمی صاف کرد و گفت
ژان : بریم ?
ییبو : آره ...بریم
ییبو دستش را جلو برد و سوهو را گرفت تا ژان در خانه را قفل کند , پس از آن باز هم سوار آسانسور شدند , با این تفاوت که سوهو بیدار بود و ذوق بیرون را میکرد .
ماشین جونگین امروز فرشته نجات شان شده بود , اما چه حیف که هربار آنها را تا بیمارستان میبرد .
ییبو : بیا اینور , من رانندگی میکنم
ژان : نه خودم میتونم
ییبو : یادت نیست پات در چه وضعیه ? بیا کنار
ییبو پس از راه افتادن پرسید
ییبو : کجا باید برم ?
ژان : اول باید سوهو رو پیش مامانم بزاریم , بعدش میریم خرید
ییبو سرش را تکان داد و مسیری که ژان میگفت را رفت .
سوهو که امروز را بسیار خوابیده بود , سرحال سرجایش شیطنت میکرد , ژان سر کوچه پیاده شد و سوهو را به خانه مادرش برد .
چندی بعد برگشت و به سمت فروشگاهی که بازهم ژان آدرسش را داد رفتند .
شب بود و باران آهسته و نم نم میبارید , مردم های زیادی در خیابان بودند و این شلوغی پیش از حد را توجیح میکرد .
تا رسیدن به فروشگاه در سکوت گذشت و مس از آن هردویشان پیاده شدند .
در واقع این ته مانده پس انداز ژان بود , این اواخر که درست سر کار نرفته بود و این پول را هم جونگین به حسابش واریز کرده بود که به گفته خودش درآمد آتلیه بوده است .
ژان و ییبو هرکدام یک چرخ دستی برداشتند و وسایلی که لازم داشتند را برمیداشتند .
ژان : برای خونه چیزی لازم نداری ?
ییبو : چیزی بخوام برمیدارم
پس از آنکه وسایل مورد نیاز را برداشتند و هرکدام وسایل خودش را حساب کرد از فروشگاه خارج شدند و به سمت ماشین رفتند .
ییبو : شیر خشک برای سوهو خریدی ?
ژان : باید از داروخونه بگیرم , یه سری وسایل هم برای سوهو میخوام , باید جای دیگه ای بریم
ییبو : باشه
مسیرشان را به سمت مرکز خرید که کمی آنطرف تر بود تغییر دادند و قبل از پیاده شدن ییبو از ماشین ژان رو به او گفت
ژان : میتونی اینجا صبر کنی تا بیام
ییبو : نه...میخوام بیام
ژان سرش را تکان داد و هردو دوشا دوش هم به مغازه ای که همیشه با هوآ از آنجا خرید میکردند رفتند .
فروشنده که با ژان و هوآ آشنا بود با دیدن ژان فورا از جا بلند شد و لبخند به لب به سمتش رفت و بغلش کرد .
فروشنده : هییی مرد چطوری رفیق ? خیلی وقت بود نیومده بودی اینجا ....ببینم نکنه میری از جای دیگه ای خرید میکنی اره ? پس هوآ کو ? کجاست ?
ییبو سرش را پایین انداخت و جلوتر رفت و خود را با لباس های کودکانه مشغول کرد , ژان با شنیدن نام هوآ و تازه شدن خاطراتش غمی صورتش را فرا گرفت , با صدای آرامی زیر لب گفت
ژان : هوآ....هوآی من...اون دیگه نیستش
فروشنده که هنوز منظور ژان را متوجه نشده بود و گمان میبرد که هوآ به مسافرت رفته
فروشنده : خب کی برمیگرده ?
ژان : هیچ وقت ....اون مرده
مرد فروشنده با شنیدن این حرف کپ کرد و لحظه ای فکر کرد که ژان شوخی میکند که آن هم از این مرد که اینگونه وابسته و عاشق همسرش بود بعید بود
فروشنده : شوخیش هم قشنگ نیست , بگو ببینم هوآ کجاست قهر کردین اره ?
ژان که بغض دوباره در گلویش نشسته بود با این حرف اشک در چشمانش حلقه زد
ژان : کاش قهر بودیم...کاش
مرد فروشنده روی صندلی نشست و ناباور سرش را تکان داد , این زوج را درست از روزی که سوهو به زندگی شان آمد میشناخت , از همان روزی که برای چندروزگی پسرشان به این مغازه آمدند و با عشق و ذوق کلی خرید کردند , اما حالا بعد از چند ماه خبر شنیدن خبر مرگ.....منصفانه نبود این مرگ .
ژان لبخندی تلخ بر لب زد و اشکش را پاک کرد و به فروشنده گفت
ژان : ناراحت نشو پسر , حالا بیا این وسایل رو بهم بده سوهو تا الان دیگه صبرش تموم شده
فروشنده اشک هایش را پاک کرد و ژان را دوباره در آغوش کشید و جند ضربه به پشتش زد , در واقع چیز زیادی هم نمیتوانست بگوید , چه میگفت ? اینکه صبر داشته باش و همه چی درست میشود اما مگر درست شدنی بود ? مرگ هم درست میشد ?
فروشنده : سوهو رو چرا نیاوری? دلم واسش تنگ شده الان باید یک سالش شده باشه آره ?
ژان : باید قبلش میرفتم جایی واسه خرید کلافه میشد , نه هنوز چند روز مونده تا یک سالگیش
فروشنده : بعدا حتما بیارش پیشم , خب بگو ببینم چیا میخوای
در آن طرف ییبو در مغازه قدم میزد , تا کنون به مغازه کودکان نیامده بود و با دیدن لباس ها و وسایل های کوچک بیشتر از آنچه فکرش را میکرد ذوق میکرد , با دیدن یک دست لباس اسپرت و کفش سفید رنگش به همراه کلاه , ذوق زده آنها را برداشت , مثل همین لباس هارا با کمی تغییر خودش هم داشت , ناگهان به سرش زد آنها را برای سوهو بگیرد , با این فکر خوشحال آنها را برداشت تا سایز سوهو بگیرد , با تصور سوهو در این لباس ها خنده ای کرد .
با دیدن خرس های رنگی و پلاستیکی آنها را هم برداشت , هرچند سوهو خودش هم مانند خرس بود و هرچه را که دم دستش میامد را میخورد پس از عروسک ها عالی بود برای خوردن .
وسایل را برداشت و روی میز گذاشت , ژان هم با خرید چند لباس و پوشک آنها را آورد و با تعجب به ییبو که وسایلی را برداشته بود نگاه کرد و پرسید
ژان : اینا برای چیه ?
ییبو : برای سوهو
ژان : نیازی نیست , خودم براش خریدم
ییبو : اینو دیگه تو تعین نمیکنی , سپس کیسه خریدش را برداشت و از مغازه بیرون رفت
فروشنده : باهم بودین ? کی بود ?
ژان آهی کشید و سرش را تکان داد و زیر لب گفت
ژان : بلای جونم
سپس اوهم خریدهایش را حساب کرد هرچند بازهم دوستش راضی به گرفتن پول نمیشد و با اصرار های ژان آن را قبول کرد .
ژان هم کیسه ها را در دستش گرفت و سمت ماشین رفت , ییبو از قبل درون ماشین نشسته بود , ژان هم خرید هارا پشت ماشین گذاشت و سپس در جایش نشست .
ییبو : برمیگردیم ?
ژان : آره , برو دنبال سوهو
در حین مسیر مادر ژان تماس گرفت و از بی قراری های سوهو گفت , عجیب بود که پسرش پیش ییبو ساکت میماند اما نزد مادرش یا افراد دیگر بی قراری میکرد .
بازهم ییبو سرکوچه نگه داشت و ژان چند دقیقه بعد به همراه سوهو آمد .
سوهو هم با دیدن ییبو دستانش را بلند کرد تا به آغوش ییبو برود و ییبو هم با لذت اینکار را قبول کرد و سوهو را گرفت و این ژان بود که با تعجب به این صحنه نگاه میکرد , پسرش از کی تاحالا این همه وابسته این پسر شده بود ?
و این نگران کننده بود ....این وابستگی عاقبت خوشی را نداشت
پس از آن دوباره سوهو نزد پدرش بازگشت و هرسه راهی خانه شدند , خانه ای که هنوز ویرانه و آشفته بود .~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق , بوسه ای وسط پیشانی است .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...