دردش عمیق بود و جانش تیر میکشید , نفس هایش سنگین شده بود , فکر نمیکرد یک ضربه او را به این حال بیاندازد .
سعی کرد از جای خود بلند شود , دستش را به دیوار کنارش گرفت , اما دوباره با درد سر جایش افتاد و نفس از این حجم درد بند آمد .
ییبو : آهههه....ژان.....ژاااان
تنها راهی که داشت صدا زدن کسی بود که به او درد داده بود و در حال حاظر درمانش هم همان شخص بود .
بار دیگر با صدای بلند تری ژان را صدا زد .
میدانست که بیدار است , چون گریه سوهو قطع شده بود و این نشان میداد ژان بیدار شده و او را آرام کرده .
وقتی بازهم جوابی از ژان نگرفت , سعی کرد دوباره خودش را بلند کند , با تمام دردی که داشت , تا نیمه خودش را بلند کرد که همان لحظه در اتاق باز شد و ژان با صورتی آشفته و ژولیده در اتاق ظاهر شد .
ییبو باز هم نتوانست درد را تحمل کند و باز هم افتاد , خیسی خون را پشت کمرش حس میکرد .
ژان در تاریکی اتاق چیزی را نمیدید , تنها صدای نفس های سنگین پسر بود که میشنید .
ژان : هی ...چی شده ??
ییبو :آیییی....دارم میمیرم
ژان چراغ اتاق را روشن کرد که برای لحظه ای کوتاه نور چشم های هر دو را زد .
صورت ییبو خیس از عرق بود و رد خون روی لاحافش بلافاصله توجه ژان را جلب کرد .
ژان فورا به سمت ییبو رفت و کنارش نشست و با لحن نگران و ترسیده ای گفت
ژان : هی پسر ....چه بلایی سر خودت آوردی ??
ییبو : آخخخ.....من بلا آوردم یا تو ???
ژان : چی ....من ?
ییبو که توان حرف زدن نداشت تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد .
ژان تازه به یاد آورد که چگونه محکم پسر را به کانتر کوبید اما فکر نمیکرد اینگونه شود .
ژان دستپاچه شده بود و ناراحتی و تاسف از صورتش معلوم بود .
ژان : من ....من حالا....با..باید چیکار کنم ??
دستش را روی کمر ییبو گذاشت که صدای آخش بلافاصله بلند شد .
ژان فورا عقب کشید , در آن لحظه واقعا نمیدانست چه کند , تا حالا اینچنین به کسی آسیب نزده بود .
ییبو : آههه ...کمرم رو....نگاه کن ببین چی شده . ....
ژان این بار به آرامی لباس ییبو را بالا زد و زخم آغشته به خون را روی کمرش دید .
ژان : من ....من متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه
تن ییبو یخ کرده بود و از درد دیگر نمیتوانست سرجایش بشیند , ناگهان بدنش بی حال شد و روی ژان افتاد که ژان فورا نگهش داشت .
ژان شوکه شده بود و با دیدن بی حالی و از حال رفتن ییبو , فورا از او را روی دستانش بلند کرد و به بیرون اتاق رفت .
باید او را به بیمارستان میبرد . اما سوهو را باید چه میکرد ??
حیران وسط حال ایستاده بود , باید به جونگین خبر میداد تا خودش را هرچه سریعتر به اینجا برساند و در نبودش مراقب سوهو باشد .
ییبو را روی مبل گذاشت و دنبال تلفن گشت , فورا آن را از روی مبل برداشت و بدون توجه به نصفه شب بودن به جونگین زنگ زد .
بعد از چهار بوق جونگین گوشی را پاسخ داد .
جونگین : ژان ....?
ژان : فورا پاشو بیا اینجا ....زود
جونگین : با...باشه
تا رسیدن جونگین باید کمی صبر میکردند , هنگام بلند کردن ییبو , دستان ژان هم به خونش آغشته شده بود و همین امر باعث شد اظطراب به جانش بیافتد , هنوز باورش نمیشد که با این پسر این کار را کرده باشد .
ییبو در بی هوشی ناله میکرد و مدام تکان میخورد و باعث شدت گرفتن دردش میشد .
ژان زیر لب نالید : کجایی پس جونگین.....آههه زود باش دیگه
کنار ییبو روی مبل نشست و تنش را به آرامی نگه داشت تا ببشتر از این با تکان خوردن هایش دردش را بیشتر نکند .
عذاب وجدان امان جان را بریده بود .
چند دقیقه بعد که به کندی گذشت , صدای زنگ در بلند شد و ژان فورا در را باز کرد و بدون توجه به سوالات جونگین , ییبو را در آغوشش بلند کرد و دودید .
جونگین : هی....این .....چرا اینجوری شده ?? چیکارش کردی ?
ژان : هیچی نپرس فقط سویچ ماشینت رو بده ....سریع
سویچ را از جونگین گرفت و به سرعت خود را به ماشین رساند . ییبوی دردمند را با احتیاط در صندلی عقب خواباند و خودش هم پشت فرمان نشست و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد .
به بیمارستان که رسیدند , ییبو را روی دستانش بلند کرد و به سمت اوژانش رفت .
ژان : کمک.....لطفا یکی کمک کنه
دو پرستار ییبو را روی تختی گذاشتند و دکتر برای معالجه بالاسرش آمد .
انجام معاینات دقایقی طول کشید و پس از بیرون آمدن دکتر , ژان فورا به سمتش رفت و پرسید
ژان : چی شده آقای دکتر ...?
دکتر : خیلی شانس آورده که آسیبی به مهره های کمرش وارد نشده .....تنها یک زخم نسبتا عمیق بود ...باید چند روزی رو استراحت کنه ... بدن این پسر خیلی ضعیفه
ژان تنها توانست سری تکان بدهد و زیرلب تشکری بکند .
بعد از تمام شدن سرم بیبو میتوانستند بروند , اما ژان روی دیدنش را نداشت , از کاری که کرده بود خجالت میکشید .
با صدا زدنش توسط پرستار , مجبور شد که پیش ییبو برود , دیگر وقت ترخیص بود .
ییبو روی تخت دراز کشیده بود و به تازگی سرمش را از دستش خارج کرده بودند , پس از پانسمان کمرش و تزریق چند مسکن دردش کمتر شده بود .
با دیدن ژان که با سری پایین وارد اتاق شده , سرش را کنار چرخاند و چیزی نگفت .
ژان : من....راستش .....خب.....حالت چطوره ?
ییبو : خوبم
ژان : من نمیخواستم .....واقعا نمیخواستم اینطور...
ییبو میان کلام ژان پرید و گفت
ییبو : مهم نیست ....فقط من رو از اینجا ببر
ژان زیر بازوهای ییبو را گرفت و از تخت بلندش کرد , دستش را به آرامی روی کمرش گرفت تا همراهی اش کند , اما ییبو دستش را مس زد و گفت
ییبو : خودم میتونم
چند قدمی را به آهستگی و با درد برداشت اما برای قدم بعدی از شدت ضعف و درد نتوانست بایستد که ژان فورا او را گرفت
ژان : میدونم میتونی ولی خودم میخوام که کمکت کنم
سپس ییبو را تا ماشین همراهی کرد و او را با احتیاط روی صندلی نشاند .
در بین راه , دارو و پماد های ییبو را گرفت و به سمت خانه حرکت کرد .
هوا گرگ و میش صبح بود , از نیمه شب تا کنون را در بیمارستان بودند . یکی دردمند و دیگری شرمنده ...
هنگامی که رسیدند بازهم ژان به کمک ییبو آمد و او را تا در ورودی همراهی کرد .
درست است که دل خوشی از این پسر نداشت اما این بلا را خودش سرش آورده بود و حالا باید مراقبش میبود .
در را باز کرد و هر دو وارد خانه شدند , جونگین سوهو را در آغوش گرفته بود و هر دو روی مبل به خواب رفته بودند .
ییبو را باز تا اتاق همراهی کرد , بعد از مسکن هایی که تزریق کرده بودند , بدنش کرخت شده بود .
تشک خونی بود همانطور که لباس های جفت شان خونی و لک آلود بود .
ییبو بدن خسته و خوابالودش را به ژان تکیه داده بود و مدام پلک های سنگینش روی هم میافتادند که آن هم تاثیر مسکن های قوی بود که به بدنش تزریق شده بود .
ژان نگاهی به وضع اتاق کرد , دوباره نمیشد این پسر را روی تشک کثیف و خونی خواباند , پس ییبو را به اتاق خودش برد و روی تخت نشاند .
باید لباس هایش را عوض میکرد .
ییبو آنقدر گیج خواب بود که متوجه نشد چرا و کی به این اتاق آمدند , تنها دلش و جسمش خواب را تمنا میکرد .
به محض نشستن روی تخت تنش را شل کرد تا روی تخت بخوابد که ژان فورا او را گرفت
ژان : هی هییی...یکم صبر کن باید لباس هات رو عوض کنم ...خب
ییبو بی حال سری تکان داد و چیز دیگری نگفت
ژان دوباره به اتاق کناری رفت و از چمدان ییبو تاب و شلواری را بیرون کشید و فورا بازگشت .
لباس ها را روی تخت گذاشت , ییبو به حرفش گوش داده بود و همانطور نشسته روی تخت چشمانش را بسته بود .
ژان خود را موظف دانست که از پسر برای عوض کردن لباس هایش اجازه بگیرد .
ژان : ییبو .....هی...باید لباست رو دربیارم
ییبو بی حال چشمانش را باز کرد و دوباره بست , بی حالی و سستی اجازه کار دیگری را به او نمیداد , پس تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد .
ژان به آرامی و با احتیاط لباس های ییبو را از تنش بیرون آورد . چشمش به زخم روی کمرش افتاد که با باند بسته شده بود , آهی زیر لب کشید و لباس جدید را تنش کرد .
با احتیاط ییبو را روی تخت خواباند به محض خوابیدن آخ ییبو بلند شد .
ژان یاد حرف دکتر افتاد که گفته بود بهتر است مدتی را روی کمرش نخوابد .
ییبو را به آرامی چرخاند و کمک کرد تا روی شکمش بخوابد .
پتو را رویش کشید .
دیگر آفتاب در حال طلوع بود و روشنایی رنگ دیگری به زندگی ها میبخشید .
اما زندگی ژان تیره و تار بود و تنها روشنایی اش پسرشان سوهو بود .
نگاهی به سر و وضعش انداخت , دستانش خونی و روی لباس هایش لکه های قرمز به چشم میخورد .
حوصله و توان حمام رفتن را نداشت , لباس هایش را عوض کرد و دست و صورتش را شست .
پسرش و جونگین به آرامی در خواب بودند , پتو را رویشان مرتب کرد و خودش هم روی مبل دیگری دراز کشید .
چقدر از زمان ورود این پسر اتفاقات زیادی افتاده بود , هرچند تا حدودی مقصر امروز خودش بود , به خاطر نداشت زمانی که هوآ را در کنار خودش داشت انچنین عصبانی شود که به کسی آسیب برساند .
وجود هوآ برایش سرشار از آرامش بود , حس دوست داشتن و محبت را از چهره اش هم میشد خواند و تمامی این حس ها را به ژان هم میداد .
ژان با فکر هوآ به خواب رفت .
پس از مدت کوتاهی با صدای نق نق های سوهو از خواب بیدار شد .
به محض نشستن سرش گیج رفت و مجبور شد مدتی در جای خود باقی بماند .
به آرامی سوهو را بلند کرد , پسرش دهانش را تکان میداد و این یعنی گرسنه است .
پس از دادن شیر سوهو به اتاق رفت و نگاهی به وضعیت ییبو انداخت .
دستش را روی پیشانی اش گذاشت تا دمای بدنش را چک کند . طبق گفته دکتر احتمال اینکه از درد دچار تب شود بود , پس باید احتیاط لازم را میکرد .
سوهو را درون تشک بازی اش قرار داد .
سرش از بی خوابی و خستگی درد میکرد , روی مبل نشست و سرش را میان دستانش فشرد .
جونگین با صداهای ژان و سوهو از خواب بیدار شد و با وضع آشفته خود روی مبل نشست .
جونگین : ژان ....خوبی ?
ژان : خوب نیستم
جونگین : دیشب چه اتفاقی افتاده بود ?
ژان : میگم بهت
جونگین متوجه حال بد ژان شد ,.میدانست که همیشه هوآ مراقب جسم و روح رفیقش است , و خودش اهمیتی به حالش نمیدهد .
به آشپزخانه رفت و با کمی گشتن قرص مسکنی پیدا کرد و برای ژان آورد .
جونگین : اینو بخور و یکم استراحت کن
ژان : نمیتونم ....باید حواسم به سوهو باشه
جونگین : من حواسم هست فقط بخور و بخواب
ژان : اما ....
جونگین نگاه چپ چپی نثار ژان کرد و همین باعث شد تا ژان بدون حرف دیگری قرص را بخورد .
دوباره روی مبل دراز کشید و چشمانش را بست .
جونگین : برو اتاق بخواب دیگه
ژان : ییبو اونجاست
ابروهای جونگین با شنیدن این حرف از تعجب بالا پرید , ژان نمیگذاشت کسی وارد آن اتاق شود که برسد به آنکه آنجا بخوابد .
ژان : تشکش خونی بود , چاره دیگه ای نداشتم
با شنیدن این حرف دلهوره و نگرانی به جان جونگین افتاد , میدانست این راهی که شروعش کرده اند , پایان خوشی ندارد .
با فکری درگیر کنار سوهو نشست و مشغول بازی با پسر شیرین ژان و هوآ شد .
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که ژان از خواب بیدار شد , به وسیله مسکن قوی که خورده بود سرش دیگر درد نمیکرد .
نگاهی به اطرافش انداخت .
سوهو روی مبل دیگری خوابیده بود , ژان آن را روی کریرش گذاشت , از بس پسرش در خواب وول میخورد که مجبور بود در جایی ثابت قرارش دهد .
به اتاقش رفت , ییبو همچنان خواب بود , بار دیگر دمای بدنش را اندازه گرفت و هنوز تبی نداشت و خیالش آسوده شد .
اما باید کم کم بیدار میشد و داروهایش را میخورد و پانسمانش را عوض میکرد .
بهتر دید اول غذایی آماده کند , به آشپزخانه که رفت تازه نگاه جونگین که روی صندلی نشسته بود به ژان جلب شد .
جونگین : خوب شدی ?
ژان : آره .....ممنونم
جونگین : باید باهم حرف بزنیم
ژان : حرف میزنیم ولی به موقش
جونگین : اما لازمه که الان حرف بزنیم
ژان : گفتم که الان نه
جونگین : من نگرانتم .....با رفتن هوآ تو عقلتم از دست دادی , هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی ???
ژان وسایل درون دستش را با خشم روی کانتر کوبید و گفت
ژان : آره از دست دادم .....به هیچ کسم ربطی نداره دارم چه غلطی میکنم ...فهمیدی ??
جونگین : یه وقت دیگه باهم حرف میزنیم
سپس بدون حرف دیگری آنجا را ترک کرد .
هوآ جسم و روح ژان بود و با رفتنش او را به نابودی کشانده بود .
اما چه میشد ??~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق , گریه هایی در فراق یار است .همراه های عزیزم , بابت کوتاهی و تاخیر در آپ غذر میخوام که بدون شک جبران خواهم کرد . ❤
محکوم شده رو میتونید از این پس در چنل فراز عزیزم هم دنبال کنید . faraz8ficyizhan
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...