صبح روز بعد , ییبو زودتر از همیشه از خواب بیدار شد , طوریکه که هنوز ژان در خواب بود , با تعجب پتو را از رویش کنار زد .
باید کمی از کارها را تا زمانی که سوهو خواب بود انجام میداد , هرچند غافلگیر کردن کودک یک ساله که تنها ذوق خود را با حمام و آب تنی نشان میداد سخت بود اما ییبو دوست داشت همه تلاشش را برای دیدن چهره شاد سو بکند .با اینکه برایش سخت بود این وقت از صبح بلند شود و صورتش را با آب سرد بشوید اما این کار را کرد ,لیوانی شیر برای خودش ریخت و همراه شکلاتی آن را خورد باید توان کار کردن را میداشت , وسایل تزئینی را که خریده بود به سالن آورد و همه را روی زمین ریخت , تا به حال از این کارها نکرده بود آن هم برای بچه یک ساله , با ایده هایی که شب گذشته دیده بود مشغول آماده سازی خانه شد .
کاغذ های رنگی و براق را به هر سختی بود از سقف خانه آویزان کرد و شروع به باد کردن بادکنک ها شد .
با اینکه سر و صدای زیادی نداشت اما بازهم ژان را از خواب بیدار کرد , ژان با صورت پف کرده و موهای آشفته از اتاق بیرون آمد و با دیدن ییبوی بیدار و وضع خانه تعجب کرد .
ژان : اینجا چه خبره ?
ییبو که در حال و هوای خودش غرق بود با شنیدن صدای ژان از جا پرید و نگاه چپ چپی را مهمانش کرد .
ییبو : مثل آدم نمیتونی بیای ? ترسیدم
ژان بدون آنکه صورتش را بشوید روی مبل نشست و به کارهای ییبو خیره شد .
ژان : تولد سوهو که امروز نیست
ییبو : میدونم , میخوام یک روز زودتر بگیرم
ژان : چرا ?
ییبو : خب شاید اون روز خانوادت یا چه میدونم خودت برنامه دیگه ای داشته باشی و مجبور بشی سوهو رو ببری
ژان : که اینطور
ییبو : من که شب قبل بهت گفتم امروز میخوام تولد بگیرم
ژان : اوه آره درسته یادم رفته بود
ژان چشم هایش را دست مالید , درست مثل سوهو وقتی که از خواب بیدار میشد .
ژان : کمک نمیخوای ?
ییبو : میتونی وقتی میای کیک رو بگیری ?
ژان : البته
ییبو زیر لب ممنونی گفت که شک داشت به گوش ژان برسد , بادکنک های رنگی رنگی را باد کرد و مشغول به چیدمانش شد .
ژان کمی روی مبل نشست و کارهای ییبو را نگاه کرد , بعد از مدت کوتاهی بلند شد تا صورتش با بشوید و صبحانه را آماده کند .ییبو تنها یک هدف برای این کار داشت , اگر سوهو نبود او هم بدون شک زنده نبود و تا حالا دست به خودکشی زده بود , هرچند از روز اولی که کودک کوچک را دید خیلی خوشش نیامد , بچه ای که هرچیزی را درهانش فرو میبرد و آنها را خیس خیس روی زمین رها میکند هیچ جذابیتی برای ییبو نداشت اما با گذشت زمان و سپری کردن زمان تنهایی و دوتایی شان , دیدن خنده های شیرین سو , آب تنی کردن های دوتایی , حتی خیس کردن لباس ها و تنش , همه و همه باعث شد تا سوهو چنان در دلش برود که برایش تولد بگیرد , پس این کارها را اول برای دلش و دوم به خاطر دیدن شادی شو کوچولویش میکرد .
بعد از آنکه خانه را با تم تولد کودکانه ای آراسته و تزئین نمود , صدای ژان را شنید که از آشپزخانه صدایش میکند .
وارد آشپزخانه شد و روبه ژان که روی میز نشسته بود گفت
ییبو : چیکارم داری ?
ژان : بیا یه چیزی بخور
ییبو : من خوردم
ژان نگاهی به چهره ییبو کرد و دیگر چیزی نگفت , ییبو هم مقابل ژان روی میز نشست و دستش را زیرچانه اش گذاشت .
ییبو : امروز زودتر میای ?
ژان با تعجب به ییبو نگاه گرد
ژان : برای چی زود بیام ?
ییبو : خب واسه تولد
ژان : باشه زودتر میام
ژان کمی در فکر فرو رفت و چهره اش را درهم کشید
ژان : شبی که فهمیدم هوآ رو برای همیشه از دست دادم , هیچ امیدی به زندگی بعد از اون نداشتم , اما به خاطر سوهو هم شده بود باید زنده میموندم و زندگی میکردم , سوهویی که برای هوآ بیشتر از جونش باارزش بود , پس سوهو شد امانتی هوآ پیش من , هیچ وقت فکر اینکه انقدر زود ترکمون کنه و بی کس بشیم رو.......همیشه تصور اینکه سوهو رو درکنار هم بزرگ کنیم , اولین قدم هاش رو باهم ببینیم , اولین کلمه ای که گفت رو بشنویم و از ذوقش بارها بخندیم اما نشد , هوآ , اولین های شیرین سوهو رو از دست داد , وقتی که سراغ انتقام از کسایی که باعث مرگ عزیزترینم شدن اومدم , کسایی که همه وجودم رو با بی رحمی کشتن اما هیچ تقاصی بابت این کارشون پس ندادن , تو شدی انتقامم , انتقام از کسایی که خوب میشناسیشون , وقتی اومدی توی این خونه با خودم گفتم که یه روز خوش رو برات نمیزارم , اما....من نمیتونم , نمیتونم با کارهای دیگه ای عذابت بدم , آه نمیدونم چرا دارم اینارو میگم , اما از اینکه پیش سوهو موندی و با سختی هایی که داره کنارشی ازت ممنونم , و بابت این تولد .....حتما خرس کوچولوم کلی خوشحال میشه
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...