~part 3

376 97 60
                                    


دلا خون گریه کن دیگر نداری مونس و دلبر
نداری مونس و دلبر دلا خون گریه کن دیگر

سنگ فرش خیابان از خون آغشته بود , نوزاد گریه میکرد و اشک میریخت , گرمای تن پدرش را میخواست ? یا فهمیده بود دیگر پدری ندارد تا با گریه هایش او را در آغوش بگیرد و نوازش کند , با صدای آرامش لالایی محبوبش را بخواند , سوهو دیگر پدری نداشت .
تن بی جان هوآ به بیمارستان منتقل شد , قلبش هنوز نبض میزد , آیا میتوانست دوباره به چشمان عشقش نگاه کند و دستان نرم کودکش را بگیرد و روی آنها بوسه زند ?
ییبو و هه سو را به اداره پلیس بردند تا به جرم سنگینی که کرده بودند رسیدگی شود .
حال هوآ به شدت وخیم بود , خون زیادی از بدنش رفته بود و ضربان قلبش کند و نامنظم میزد , با بیماری قلبی که داشت , زنده ماندش محالی ناممکن بود .
هنگامی که از بیمارستان با ژان تماس گرفتند , قلبش در سینه فرو ریخت , پس آن دلشوره هنگام آمدن توهم نبود او داشت هوآیش را از دست میداد . به سرعت سوار ماشین شد تا خود را به عزیزترین کسش برساند .
در دل از خدا میخواست تا بار دیگر صورت عشقش را ببیند و با صدای گرمش او را آرام کند .
اشک از چشمانش میریخت و زیرلب هوآ را صدا میزد
ژان : هوآ...هوآ طاقت بیار عشق من....من دارم میام پیشت
مادر و خواهر ژان و خانواده هوآ بی قرار در بیمارستان قدم میزدند . سوهو در آغوش تانیا همچنان گریه میکرد , او فقط پدرش را میخواست , چرا او را دریغ میکردند ??

مادر هوآ با حالی زار روی زمین سرد بیمارستان نشسته بود و از خدا پسرش را میخواست .
اما هوآ در اتاق عمل با جانش دست و پنجه نرم میکرد , میخواست هر طور شده پیش همسر و فرزندش برگردد اما قلبش توان دوباره برگشتن را نداشت .
ژان سراسیمه وارد بیمارستان شد و نشانی همسرش را پرسید به سرعت خود را به اتاق عمل رساند . با دیدن خانواده خودش و همسرش پی به وخامت اوضاع برد .
مادرش و مادر همسرش اشک میریختند , پدر و برادر هوآ با رنگی پریده بر روی صندلی نشسته بودند , نوزاد 8 ماهه اش در آغوش خواهرش بی قراری میکرد .
با قدم های لرزان به سمت خواهرش رفت و سوهو را در آغوش گرفت , نوزاد با بوییدن تن پدرش آرام گرفت .
اکنون ژان با حضور چه کسی آرام میگرفت ?
لحظه ای فکر نبودن هوآ به ذهنش خطور کرد , رنگ از صورتش پرید و پاهایش دیگر توان سرپا ماندن را نواشتند , همانجا روی زمین افتاد , کودکش را سفت به جانش میفشارد .
ژان : نه...نه تو که ما رو ترک نمیکنی ??تو بهم قول دادی که ترکم نکنی .....تو باید برگردی پیش مون هوآ ......من و سوهو بهت نیاز داریم
تانیا که حال بد برادرش را دید کنارش نشست و دستش را نوازش وار بر روی شانه اش کشید و گفت
تانیا : اون برمیگرده ....میدونم که شما رو تنها نمیزاره ..تو باید قوی باشی داداشی
ژان هیچ چیزی از حرف های خواهرش را نمیفهمید , جز آنکه کی در آن اتاق عمل لعنتی باز بشود و هوآی نازنینش از آنجا بیرون بیاید .
دقایقی در همان حال ماندند تا آنکه در اتاق عمل باز شد و پرستاری به سرعت بیرون آمد , ژان فورا بلند شد و خود را به او رساند و گفت
ژان : حال ....حالش چطوره ??
پرستار : باید براش خون بیاریم ...خون زیادی از دست داده
سپس به سرعت آنجا را ترک کرد تا خون را به اتاق عمل برساند .
ژان با کمک تانیا بر روی صندلی نشست , حال خانواده شان آنقدر بد بود که هیچ یک توان حرف زدن نداشتند .
ژان رو به تانیا که کنارش نشسته و دستش را نوازش میکرد گفت
ژان : کار کدوم بی وجدانی بوده ?
تانیا : بردنشون به اداره پلیس
ژان : اگه ....اگه اتفاقی ....
حتی گفتن آن کلمه هم برای ژان سخت بود , چگونه میتوانست ??
تانیا که حال بد برادرش را دید گفت
تانیا : نگران نباش ....هوآ برمیگرده
سوهو از گرسنگی از خواب بیدار شده و در تمنای شیر لب هایش را تکان میداد و گریه میکرد , ژان چند باری تکانش داد وقتی دید ساکت نمی شود از جا بلند شد که تانیا جلویش را گرفت
تانیا : من میبرمش ...بده به من
اما ژان پسرش را محکم در آغوشش فشرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد به بیرون بیمارستان رفت تا برای کودکش شیر تهیه کند .
شیر را درست کرد و در حیاط بیمارستان بر روی صندلی نشست تا پسرش شیرش را بنوشد .
آرام موهای سوهو را نوازش کرد و گفت
ژان : بابایی  ....من و تو رو که تنها نمیزاره ?
سوهو لب هایش را محکم تر به دور ظرف فشرد
ژان : اون...هوآ....هوآی من , ما رو دوست داره ...مگه میشه اون نباشه و من زندگی کنم ?
قطره اشکی از چشمانش به روی صورت پسرش ریخت آن را با دستانش پاک کرد .
ژان : هوآ....عاشقتم
ناگهان قلب ژان برای لحظه ای متوقف شد , گریه سوهو شروع شد از ته جانش گریه میکرد .
ژان حیران و لرزان از جایش بلند شد و با عجله به سمت بیمارستان رفت .
هرچه به اتاق عمل نزدیک میشد صدای شیون و گریه نیز بلند تر به گوش میرسید .
قدم های ژان آهسته و لرزان شد . سوهو همچنان اشک میریخت .
جلوی اتاق عمل ایستاد . پدر هوآ فریاد میکشید مادرش از حال رفته بود , خواهرش گریه میکرد .
دکتر با سری به زیر جلوی اتاق ایستاده بود و چهره اش غم و تاسف را نشان میداد .
پس گریه سوهو از بی پدری بود , بی قراری هایش برای پدرش بود .
همان لحظه که قلب ژان ایستاد , هوآ او را ترک کرده بود وقتی زیرلب گفت که عاشقتم , پس چرا نماند تا جوابش را بدهد ?
ژان باور نمیکرد تا با چشمان خودش محبوبش را نمیدید باور نمیکرد .
این فقط یک شوخی بود? هوآ با او شوخی میکرد ? میخواست بداند ژان چقدر او را دوست دارد ?
اما ژان که به او گفته بود , پس چرا این شوخی درد آور را تمام نمیکرد ?
سوهو را در آغوشش تکان داد و در گوشش گفت
ژان : هیسسس...آروم بابایی ....باباهوآ همین جاست ....تو همین اتای کناری خوابیده ..الان میاد پیش مون ...آره میاد پیش مون
گریه های سوهو بیشتر شد و بی قراری هایش تنها دستان پدرش را میخواست , پس کجا بود تا برایش لالایی مورد علاقه اش را بخواند و او را ساکت کند ?
ژان آرام به سمت اتاق عمل رفت و رو به دکتر گفت
ژان : همسرم ...میخوام ببینمش , پس کی میاریدش بیرون ? ما باید بریم خونه مون , سوهو خسته شده باید تو تخت خودش بخوابه
دکتر با ناراحتی سری تکان داد و زیر لب متاسفم گفت و آنجا را ترک کرد .
ژان با فریاد رو به دکتر گفت
ژان : یعنی چی متاسفی ?? گفتم هوآ رو بیارید بیرون باید بریم خونمون , اون جای دیگه ای خوابش نمیبره باید پسره مون رو آروم کنه
همانطور فریاد میکشید که با داد هونسوک همانطور شوکه ماند
هونسوک : هوآ مرده ...مرده
ژان خنده هیستریکی کرد و  گفت
ژان : اصلا خنده دار نبود , این شوخی رو زودتر تموم کنید
هونسوک یقیه ژان را گرفت و غرید
هونسوک : گفتم اون مرده ....هوآ....مرده
ژان شوکه شده , ناگهان به روی زمین افتاد که هونسوک به موقع سوهو را گرفت .
نه ...این امکان نداشت مگر به همین راحتی کسی میمرد ? پس ...پس چرا خداحافظی نکرد ? اصلا هوآ که بدون ژان هیچ جا نمیرفت ? پس ...کی برمیگشت ? سوهو طاقت دوری را نداشت , ژان هم نداشت .
اصلا هوآ چی ? او طاقت دوری از پسر و عشقش را داشت ?
معلومه که نداشت بارها به ژان گفته بود
از همان جملاتی که وقتی میگفت صورتش گلگون و سرخ میشد
گفت بود زندگی اش وصل به زندگی ژان است . گفته بود عاشقش است .
نه...نه این امکان نداشت .
آخرین حرفی که ژان گفت نام هوآ بود و دیگر هیچ نفهمید .
ژان از حال رفته بود , این شوک فراتر از حد تحملش بود .

 ♧ محکوم شده ♧Where stories live. Discover now