~Last part

408 86 14
                                    

گاهی نمیدانی که چگونه قلب ناآرامت را به آرامش برسانی، آن وقت است که دست به کارهایی میزنی که عقلت تو را باز می‌دارد اما قلب آسیب دیده ات تو را به آن سمت می‌کشاند، اینجا دیگر اختیار دست عقل نیست درست مانند عاشقی ... به فرمان قلبت جلو می‌روی و چشم هایت را به ویرانی که ممکن است پیش بیاید میبندی چون دیگر چاره ای نداری جز گوش کردن به فرمان قلب ، ییبو در همان حال بود ، آسیب دیده و خسته ، اینبار جسم و روحش خراش برداشته بود .

گویا هرکه در زندگی اش بود از هر راهی استفاده کرده بود تا زخمی بر روی جانش بیاندازد ، فرق نمی‌کرد عشق زندگی اش باشد ، خانواده ای که او را به این دنیا آورده بودند باشد یا کسی که از او نفرت داشت ، ییبو از همه ی این آدم ها زخمی را به جانش کشیده بود .
نمی‌دانست که قلبش اینبار برای آرام شدن نیاز به یک آغوش دارد ، مکانی امن که به او بگوید " گریه کن ییبو ، دیگه‌ای قرار نیست کسی اذیتت کنه جای تو امنه " هنگامی که سرش بر تن برهنه ژان افتاد و صدای هق هقش بلند شد فهمید که بالاخره قلب ناآرامش ، آرام شده بود ، ژان برایش مرهمی روی زخم هایششد ، همان زخمی که خودش زده بود ، دیگر مهم نبود چگونه یا چطور همین که ییبو شب را بدون نیاز به قرص های آرام بخش گذرانده بود و نفس های عمیقی که می‌کشید نشان از خواب عمیقش میداد ، یعنی پسرک درد دیده بالاخره آرام شده بود .

مدتی کوتاهی از آن شب می‌گذشت و رفتار ییبو رفته رفته با ژان مانند سابق میشد ، در این مدت بدون آنکه حرفی از بازگشت به خانه بزنند در خانه ییبو مانده بودند، هرچند برای ژان سخت بود اما همین که دوباره لبخند زدن و غذا خوردن ییبو را می‌دید، بیخیال تمام حس های بدی که داشت میشد ، اما آن شب وقتی به خواست ییبو منتظر مانده بود تا پس از به خواب رفتن سوهو با او صحبت کند، حرفی بر خلاف باورش از او شنید .

ییبو با آنکه گفته بود ژان را بخشیده و ته دلش این موضوع را پذیرفته بود اما هنوزم کمی ترس شاید احساس خطر از این مرد می‌کرد، اما شدت این حس ها آنقدر کم بود که به سختی حس میشد ، پس گذاشت تا چند روز بگذرد تا تصمیم درستی برای ادامه این راه بگیرد .
حالا مقابل یکدیگر نشسته بودند ، پلک های ژان به سنگینی روی هم فرود می‌آمدند و لبخند نیمه جانش نشان از خستگی اش میداد ، با این وجود منتظر به صورت ییبو چشم دوخته بود.
ییبو برای آنکه صحبت هایش را کوتاه کند ، تا ژان بتواند استراحت کند گفت
ییبو : مدتی میشه که به اینجا اومدین و تو این زمان اصلا به آتلیه نرفتی و این به نظر خوب نمیاد ، ازت میخوام دوباره به خونه و محل کارت برگردی ...به چیزی که میخواستی رسیدی من بخشیدمت ، درست همون چیزی که من ازت میخواستم اما با زمان خیلی بیشتری بدستش آوردم هرچند خیلی مطمئن نیستم ، اما بازهم بهتره برگردی ...
ژان ابروهایش را درهم برد ، می‌دانست که این مدت آتلیه را به جونگین سپرده و تنها با چند تماس کارهایش را واگذار کرده بود ، اما فکر برگشت به خانه بدون ییبو دیگر برایش امکان پذیر نبود ، در آن مدتی که نبود فهمیده بود که حضور و گرمایش برای خانه کوچکش حیاتی بود ، او و پسر کوچکش دلبسته این مرد جوان شده بودند ، بارغم نبودش اگر این بار هم بدون او برمی‌گشتند به شدت سنگینی می‌کرد.
ژان به جلو خم شد و به چشمانی که هنوز آثار رنج در آن‌ها پیدا بود زل زد
ژان : برگردیم ؟ مگه تو دیگه باهامون نمیای ؟
ییبو : از بین همه حرف هایی که زدم این رو فقط شنیدی ؟
ژان : اما ...یعنی قرار نیست دیگه بیای ؟ خب سوهو خیلی ...
ییبو سخن ژان را قطع کرد و گفت
ییبو : من هم خیلی به سوهو وابسته شدم اما فعلا نمیتونم دوباره به اون خونه بیام ، شاید کمی بعد ...نگران سوهو نباش زود به زود بهش سر میزنم ، ندیدنش برای من خیلی سخت تره
در دلش این راهم گفت که ندیدن ژان هم مانند سوهو برایش سخت است ، اما کمی به تنهایی‌هایی نیاز داشت تا بتواند زندگی اش را سامان دهد .
چهره ژان درهم فرو رفته و نشان می‌داد که از حرف های ییبو ناراضی است ، خیال می‌کرد این بار پس از بخشیده شدن دوباره سه نفره به خانه شان برگردند اما مثل اینکه وهمی بیش نبود .
ژان : بسیار خب اگه این تصمیم تو بهش احترام میزارم ، اما بدون من و سوهو منتظرت میمونیم ...اگه هم دیگه نخواستی که....نخواستی که بیای برات یه زندگی بدون درد و سختی رو آرزو میکنم .
پس از این حرف سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست ، قلبش تیر میکشید ، هیچ گاه فکر نمی‌کرد گفتن چنین سخنانی آنقدر سخت باشید ،درست مثل بدرود با عشق زندگی اش وقتی درکاور سرد خانه پیچیده شده بود .

 ♧ محکوم شده ♧Where stories live. Discover now