صدای بلند موسیقی , جاری شدن الکل در رگ هایش , تند شدن تپش های قبلش ...همه و همه حالش را دگرگون ساخته بود و دلیلی شده بود برای دیووانه بازی هایش .
بدن بی جان و مستش را میان جمعیت در حال رقص کشاند و همراه با ریتم موسیقی تن خود را تکان میداد , با برخورد دختری به تنش , کمی به عقب پرت شد .فورا نگاه عصبی نثار آن شخص کرد و لفظ زشتی را که در حالت طبیعی هرگز به زبان نمیاورد را بیان کرد , و دوباره مشغول رقصیدن شد . پس از مدتی که از رقصیدن خسته شد , دوباره خودش را روی میز انداخت و درخواست نوشیدنی کرد .
بازهم آنقدر نوشید و نوشید که بی حال سرش را روی میز گذاشت , چشم های خمارش را کمی باز کرد و متوجه دختری شد که با پیرهنی قرمز و موهای کوتاه , خرامان خرامان در حال نزدیک شدن به او است .
چند باری پلک زد و هربار دختر را نزدیک تر به خودش میدید , وقتی کامل نزدیک ییبو شد با لوند دستش را روی گونه ییبو گذاشت و زیر لب سخنی گفت که ییبو متوجه آن نشد , کمی چشمانش را باز کرد تا بتواند صورت دختر را ببیند , گمان میکرد اشتباه شده است , اما هه سو بود , با دلتنگی دست دختر را کشید و او را روی پایش نشاند .دختر هم از مشتاق از پذیرفته شدنش به سرعت جایش را درست کرد و دست دور گردن ییبو انداخت و این ییبو بود که بی صبرانه و با ولع به لبان دختر حمله ور شد و با صدا زدن های مکرر نام هه سو , دختر را میبوسید .
مستی , تمام هوس و حواسش را برده بود , عقل در زندان الکل بود و قلب با پوششی از الکل درحال تپیدن بود و چه کسی درست و غلط بودن چیزی را تعیین میکرد ? در آن لحظه هیچ چیزی نبود جز ....مستی .
نفهمید چطور شد که دختر فورا از روی پاهایش کشیده شد , آنقدر خمار بود که حال انجام واکنش را نداشت , تنها سرش را برگرداند و با چهره عصبی و به خون نشسته مردی همراه با کودک مواجه شد .
دختر هم بیخیال تر از آن بود که بخواهد با چهره جدی ژان با آن اخم های سوزناک , بحث کند , پس تنها راه خود را گرفت و رفت .ژان : هیچ معلوم هست چه غلطی داری میکنی وانگ ییبو ?
ژان غرید اما ییبو دم نزد , تنها سرش را به طرفی کج کرد و به سوهو که پشتش به او بود نگاه میکرد , ژان سر ییبو را گرفت و سمت خودش چرخاند باز هم با عصبانیت نگاهش کرد اما بی تاثیر بود .بهتر بود هرچه سریعتر این محیط خفگان آور را ترک میکردند و بعد سراغ سوال هایش میرفت .
ژان سوهو را با یک دستش محکم تر گرفت و با دست دیگرش زیر بازوی ییبو ا گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد .
ژان : یکم تکون بده اون تن مستت رو
تنها جوابی که شنید , اصواتی بی معنی از دهان ییبو بود .
ژان تن ییبو را به خودش تکیه داد و به هر سختی بود از آن محیط بیرون آمدند .
در تاکسی را که از قبل منتظر نگه داشته بود باز کرد و ییبو را درون آن انداخت و خودش هم کنارش نشست و به راننده آدرسی که اول آنجا بودند را داد .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...