حالا درخانه بودند، جاییکه دیگر متعلق به هر سه آنها بود، ییبو دیگر خودش را وابسته به آنجا میدید جایی که بوی آرامش و گرمای زندگی در آن موج میزد، گل های سبز رنگ کنار پنجره با طراوتی که از پنجره های باز شده دریافت میکردند لبریز از شادی بودند، تک تک دیوار های خانه هم حضور زندگی در این مکان را فریاد میزدند.
این همان چیزی بود که ییبو بیش از هرچیزی به آن نیاز داشت، شاید از سر نیازی که داشت دوباره به آن خانه برگشت شاید هم در دلش عالم جدیدی رخ داده بود چیزی که هنوز از آن خبری نداشت.
پس از آنکه به خانه بازگشتند، ژان فورا به محل کار رفت و ییبو و سوهو را در خانه گذاشت، سوهویی که به شدت به حمام گرمی نیاز داشت، هنگام صبحانه شکلات را به هرکجا که توانسته بود مالید حتی پیراهن ییبو هم لک های از آن به چشم میخورد.
سوهو با شوق به سمت حمام دوید و ییبو خندان به دنبالش رفت، همه چیز از بچه را دیگر دوست داشت حتی تمام کثیف کاری هایش را به جان میخرید و گاهی حتی بیشتر از ژان او را لوس و نازپرورده میکرد .صدای خنده و شلپ شلپ آب بازی شان در اتاقک کوچک حمام پیچیده بود، ییبویی که دیگر از تک تک این لحظات لذت میبرد، به خصوص حمام که مورد علاقه ی خودش و سوهو بود.
بعد از حمام وقتی که گونه هایشان گلگون شد و پوست تن شان تمیز و به دور از هر کثیفی شد، حوله پیچ شده روی تخت ژان نشستند، سوهو بازهم با شیطنت لخت دور خانه میچرخید و ییبو گذاشت که سوهو به شیطنتش برسد هرچند ترسی هم از اینکه خانه را کثیف کند نداشت به هرحال کسی که در آخر آنجا را تمیز میکرد او نبود .
بعد از آنکه سوهو خودش خسته شد و پیش ییبو آمد تا لباس هایش را تنش کند، هر دو دور میز نشستند و میوه های خنکی که سوهو به تازگی عاشق خوردن شان بود را خوردند .
زندگی آرام پیش میرفت آنقدر آرام که گاهی گذر لحظه ها را متوجه نمیشدی و زمانی به خودت میایی که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته و چیزی جز سکوت میان آن همه شلوغی پیدا نیست، آن زمان است که تازه میفهمی چقدر همه چیز به سرعت پیش رفته برخلاف چیزی که گذشت، پشیمان نیستی و از از اینکه لحظه های زندگی ات را آنطور که باید ثبت کرده ای خوشحالی پس به آرامی روزی که گذشت سرت را روی بالین میگذاری و به خواب میروی، خوابی که میدانی انتهای آن پوچی نیست، انتهای آن دوباره تکرار کردن این زندگی شیرین است .چند روزی به همین روال گذشت، هنوز میان ژان و ییبو رابطه گرمی به وجود نیامده بود یا هنوز در شوک آن چیزی که اتفاق افتاده بودند یا هم هنوز آن اتفاق برایشان سخت بود، هر چند نرم شدن صحبت هایشان و لبخند های گاه و بی گاه چیزی نبود که بشود آن را نادیده گرفت ولی آنقدر ریز بود که متوجه آن نشدند، هردو تغییری بزرگ میخواستند چیزی که قابل لمس باشد ، بشود آن را با تک تک تک وجود حس کرد .
آن روز سوهو مشغول بازی با اسباب بازی جدیدی که جونگین برایش خریده بود، ییبو روی مبل نشسته و در فکر فرو رفته بود، حالا که خودش این بازی را شروع کرده بود باید قدمی برایش برمیداشت و حالا هیچ چیزی نمیدانست شاید هنوز هم شناخت ژان برایش کاری سخت به نظر میرسید، با ایده ای که به ذهنش رسید نامطمئن از جایش بلند شد، هنوز هم تردید در کارهایش پیدا بود اما مصمم تر از آن بود که بخواهد دل به تردید بسپارد و آنجا را ترک کند .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...