~part 7

361 88 14
                                    

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست.....

ییبو حیران و شوکه شده در جای خود باقی مانده بود , صدای بوق یخچال بلند شده بود و سوهو در سکوت و با کنجکاوی به ییبو نگاه میکرد .
برای شروع خیلی پر هیجان بود و این اصلا خوب نبود .
ییبو نگاهی به پایین کرد و قطراتی که از تنش میچکید که بدون شک حاصل خرابکاری سوهو بود و سوهویی که بیخیال تر از همیشه در آغوش ییبو لم داده بود و نمیدانست چه بلایی سر آن پسر حساس آورده .
ییبو نمیدانست چگونه حرکت کند , اصلا نمیدانست الان باید چه کند , گویی سوهو به جای تنش درون مغزش خرابکاری کرده بود و حالا ذهنش از کار افتاده بود .
اول در یخچال را بست و با کلافگی آهی کشید  
ییبو : آخه بچه ....هوفففف اون بابات بهت یاد نداده وقتی کار داری یه خبر بدی ....ایشش تو که نمیتونی خبر بدی , ببینم تو چرا .....
سپس دستی به شلوار سوهو کشید و وقتی فهمید که پوشکی در کار نیست , دوباره ناله ای کرد .
با صدای زنگ تلفن حواسش را به اطراف داد و فهمید کمی هم شانس در برنامه امروزش است , تلفن روی کانتر بود , آرام روی پنجه پا به آن سمت رفت و رد خیسی را پشت سرش به جای گذاشت .
ییبو : بله ...
ژان : هی اوضاع چطوره ?? تونستی پوش....
ییبو : ببین آقای شیائو یا همین الان میای خونه و این بساط کثیف کاری رو جمع میکنی یا ...
ژان : چی شده مگه
ییبو همانند زن ها جیغ جیغی کرد و گفت
ییبو : پسرت روم کثیف کاری کردی حالا زود بیا خونه
و سپس تلفن را با عصبانیت قطع کرد و همانجا کوبید , کم کم نق نق های سوهو شروع شده , پسر کوچولو احساس گشنگی میکرد .
ییبو هم همین احساس را داشت , دوست داشت الان نق نق کند و طلب غذا کند اما اوضاع بدتر از این حرف ها بود , شیشه شیر سوهو را از یخچال بیرون آورد و کنج آشپزخانه نشست , تا ژان بیاید .
همانطور که سوهو را در آغوش داشت , شیر را به دهانش برد .
آهی زیر لب کشید , الان باید درگیر مراسم عروسی اش میبود نه اینکه با این وضع و در این خانه مشغول شیر دادن بچه باشد .
روزگار و سرنوشت او را دوست داشت ?
نگاهش را به سوهو داد که چگونه سر شیشه میان لب هایش تکان میخورد , وقتی بیشتر به سوهو نگاه کرد توانست حاله ای از هوآ را روی صورتش ببیند , اصلا این دو مرد چگونه صاحب فرزند شده بودند ? مگر دو مرد هم میتوانستند ???
در افکار خود غرق بود که در باز شد و ژان با عجله وارد خانه شد .
ژان : ییبو...ییبو کجایی ??
ییبو : اینجایم
ژان با عجله خود را به آشپزخانه رساند و توانست ییبو را گوشه ای از زمین پیدا کند , با سرعت به آن سمت رفت و فورا سوهوی خوابالود را در آغوش گرفت .
ژان : آه خداروشکر که سالمی پسرم .....ببینم این...چرا خیسه ??
ژان نگاهی به چهره عصبی ییبو کرد و توانست حدس هایی بزند , ییبو با عصبانیت از جای خود بلند شد و تن کثیف و خیس خودش را نشان داد و گفت
ییبو : فقط این خیس نیست .....اصلا اونقدر خیس نیست چون همه ی خیسی رو خالی کرده رو من ...نگاه کن ببین چی به روزم آورده
ژان با زور جلوی خنده خود را نگه داشته بود , در واقع توقع این حجم از خرابکاری را از پسرش نداشت , یک تنه به کل هیکل ییبو گند زده بود .
ژان سوهو را محکم تر گرفت و سعی کرد جدیت خود را حفظ کند
ژان : خب چرا نمیری خودتو بشوری ??
ییبو در آن لحظه دوست داشت سر خود را به یک جای سفت بکوباند و مغزش را متلاشی کند , واقعا نمیفهمید اگه آنطور خیس و کثیف به حمام میرفت کل خانه هم همراهش کثیف میشد ??
ییبو : هوفففف ...ببین برو برای من یه دمپایی بیار که دیگه تحملش رو ندارم .
ژان : باشه
ییبو در همان حال شلوارش را درآورد و آن را مچاله کرد و درون آشغالی انداخت , با لباس های دیگرش هم همین کار را میکرد محال بود دوباره آن ها را بپوشد .
ژان با دمپایی ها به آشپزخانه آمد و ییبو را نیمه لخت در حالی که منتظر مانده بود دید .
ژان : هییییی چرا لخت شدی ??
ییبو : توقع نداشتی که وقتی دارم تا حموم میرم کل خونه رو با خودم خیس کنم هاااا ??
ژان سرش را آن طرف کرد و دمپایی ها را جلوی ییبو انداخت
ژان : فقط زودتر برو
ییبو دیگر حوصله کل کل با آن مرد را نداشت , پس فقط با سرعت خود را به حمام رساند , تنها چیزی که الان نیاز داشت آب داغ بود .
ژان هم در همین حین , لباس های پسرکش را عوض کرد و او را پوشک کرد , از قطره های شیر روی لباس میشد فهمید که غذایش را خورده , همانطور که سوهو نق نق میکرد اورا روی تخت گذاشت و کمی نوازشش کرد تا به خواب رفت .
فقط نمیدانست چرا اتاق نسبت به زمانی که رفته بود منفجر شده بود , حوله حمامش روی تخت افتاده و پتو ی تخت تا نصفه جمع شده , چند تن از لباس های سوهو آشفته روی زمین بودند , هیچ معلوم بود آن پسر چه کرده ??
یک ساعت از حمام کردن ییبو میگذشت و ژان در این حین اتاق را کمی تمیز کرد و به اوضاع آشپزخانه رسیدگی کرد و کمی غذا پخت .
دیگر قید برگشتن دوباره به آتلیه را زده بود , باید چیز هایی را به این پسر یاد میداد و نکاتی را گوش زد میکرد .
خسته روی مبل نشست و نگاهش را به چهره خندان هوآ سپرد , خودش هم لبخندی به عکس زد و بنا به عادت شروع به حرف زدن با عکس کرد .
ژان : حالت اونجا خوبه هوآی من ? میدونی که چقدر دلتنگتم ?? به نظرت دارم کار درستی رو انجام میدم ? آهههه ببین نبودت منو وادار به چه کارایی کرده ....کاش اینجا بودی
ژان سرش را روی مبل گذاشت و چشمانش را بست که ناگهان با صدای آن پسر که اسمش را صدا میزد بلند شد و به اتاق رفت .
ییبو سرش را از لای در حمام بیرون آورده بود , پس از یک ساعت شست و شوی دقیق هرچند وسایلش خودش نبود اما هرطور شده تنش را تمیز کرد , اما نبود حوله را نمیشد کاری کرد پس به ناچار آن مرد را صدا زد , البته وقتی فهمید سوهو در اتاق خوابیده با لحنی آرام صدا زد .
ییبو : هی ژان برو حولمو برام بیار
ژان نگاهی به صورت گلگون و سرخ ییبو انداخت و گفت
ژان : خودت برو بیار
ییبو : هوفففف مگه نمیبینی لختم خب برو بیار دیگه
ژان : کجاست ?
ییبو : توی چمدونم
ژان به اتاق سوهو رفت و چمدان پسر را گوشه اتاق یافت , اتاق کمی بهم ریخته بود و این نشان میداد ییبو از وقتی بیدار شده درگیر سوهو بوده .
چمدان را باز کرد که نگاهش به قاب عکسی دو نفره از ییبو و نامزدش افتاد , خشم و ناراحتی دو حسی بود که به ناگه وجودش را در بر گرفت . عکس را کنار گذاشت و حوله سفید را برداشت و از اتاق بیرون رفت , دست ییبو از لای در بیرون مانده بود و نشان  میداد منتظر گرفتن حوله است .
حوله را روی دستانش گذاشت و گفت
ژان : لباساتو که پوشیدی منتظرم تا حرف بزنیم
ییبو حوله را دور کمرش پیجید و سرش را کمی از لای در بیرون آورد تا موقعیت را بسنجد و با ندیدن کسی جز سوهوی خوابیده در تخت کسی را ندید , خودش را به سرعت به اتاق کناری رساند و بدون توجه  خاصی تاب و شلوارکی از چمدانش بیرون کشید و پوشید . 
بیرون از اتاق که رفت ژان را منتظر و نشسته روی مبل دید .
مقابلش نشست و پاهایش را روی هم انداخت .
ژان : برای کار امروزت توجیحی داری ?
ییبو : کار امروز من ?? مثل اینکه تو بودی که منو با یه بچه تنها گذاشتی و رفتی , اینم بچه تو بود که گند زد به کل هیکل من
ژان : درست صحبت کن , آخه چجوری یادت رفت که پوشکش کنی ?
ییبو کفری و عصبی شده بود بطوریکه دوست داشتن همانجا کل خانه را روی سر ژان خراب کند .
ییبو : ببخشید ولی من قبل این ده تا بچه رو بزرگ نکردم که این چیزا رو بدونم
اما ژان خونسرد تر از این بود که بخواهد اوقاتش رو با کل کل با این پسر تلخ کند اما یه حسی او را واردار به پاسخ گویی میکرد
ژان : از این به بعد یاد میگیری
ییبو دم عمیقی کشید و زیر لب گفت
ییبو : لعنت بهت
ژان : شنیدم
ییبو از لج ژان بلند تر گفت
ژان : با این کارا نمیتونی اعصاب منو بهم بریزی , حالاهم بیا یه سری چیزا رو بهت یاد بدم
سپس از جای خود بلند شد و با گام های آهسته به سمت اتاق سوهو رفت .
ییبو با عصبانیت پاهایش را دوی زمین کوبید و به دنبال ژان به سمت اتاق رفت .
دست هایش را در بغل گرفت و با همان اخم و چهره لجبازش به دیوار تکیه داد و منتظر توضیحات ژان شد  .
ژان پس از آمدن ییبو , یکی از پوشک ها و عروسک سوهو را برداشت و روی تخت گذاشت , " تمرین پوشک کردن بچه "  این همان روشی بود که هوآ آن اوایل به ژان یاد داد .
ژان به خاطر آورد که چگونه آن روز هوآ با جدیت مشغول پوشک کردن عروسک بود و مدام به ژان تذکر میداد که انقدر شیطنت نکند و نخندد , در آخر ژان طاقت نیاورد و هوآ را سخت در آغوشش گرفت و چلاند و بوسه ای روی آن صورت جدی و اخمالویش زد .
پس از هوآ , لحظه به لحظه زندگی اش با یاد و خاطرات او میگذشت و این دردناک بود , یاد آوری خاطرات کسی که خودش را نداری همچون نمکی است که مدام روی زخمت میریزند .
ژان سرش را تکان داد تا از هجوم بیشتر خاطرات جلوگیری کند , قطره اشک لجوجی که سعی داشت از چشمانش بیرون بیاید را پاک کرد و ییبویی که متوجه تمام این حالات شد .
ژان : بیا جلو و دقت کن ببین چیکار میکنم
ییبو کنار تخت ایستاد و به دستان ژان نگاه میکرد که چگونه با مهارت عروسک را پوشک میکند .
پس از آن ژان نگاهش را به ییبویی داد که با جدیت داشت به کودک نگاه میکرد .
ژان : خب حالا نوبت توعه
ییبو در یادگیری هرچیزی بسیار سریع بود و این شامل پوشک کردن هم میشد که توانست پس از یک بار دیدن یادبگیرد و موفق هم شد .
ژان راضی از کار ییبو سرش را تکان داد و با همان جدیت گفت
ژان : خوبه ولی برای سوهو باید بیشتر احتیاط کنی
ییبو با خوشنودی ابرویی بالا انداخت و منتظر به ژان نگاه کرد .
پس از آن ژان جای لباس ها و وسایل های سوهو را نشان داد و آموزش شیر دادن را واگذار کرد برای وقتی که پسرش بیدار شده باشد , چون این مورد را دیگر نمیتوانست روی عروسک تمرین کند و ییبویی که تمام مدت با دقت به حرف های ژان گوش میداد و این برای ژان عجیب بود .
ناگهان نگاه ژان به چمدان ییبو و دو سازی که همراهش آورده بود افتاد , از قبل متوجه شده بود که این پسر در رشته موسیقی تحصیل میکند .
ژان در یکی از کمد های سوهو را باز کرد که جای خالی بسیاری داشت .
ژان : وسایلت رو میتونی بزاری اینجا 
ییبو مثل تمام این دقایق تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و پس از آن ژان از اتاق خارج شد , به اتاق خودش رفت و نگاهی به پسرش انداخت که غرق در خواب بود , سرش را نوازش کرد و بوسه ای روی دستان سفیدش گذاشت , ناگهان لبخند کوچکی روی لب هایش آمد که دل جان هوری ریخت , فرشته کوچولویش خیلی زیبا شده بود , فوری دنبال گوشی اش گشت تا این صحنه زیبا را ثبت کند , گوشی را از روی میز آرایش برداشت , و فورا از پسرش عکس انداخت , باید این عکس را به هوآ نشان میداد , بدون شک او هم بسیار خوشحال میشد .
روی پسرش را کشید و به آشپزخانه رفت , دیگر نزدیک عصر بود و روز پر دردسری را گذرانده بودند اما هنوز از صبح چیزی نخورده بود , پس از مرگ هوآ خیلی اشتها به خوردن غذا نداشت و همین امر او را لاغر تر و نحیف تر کرده بود , مشغول درست کردن غذایی سریع شد .
ییبو با فکری مشغول روی مبل نشسته بود , چندی پیش گوشی اش را روشن کرد و به محض روشن شدن با تماس هه سو روبه رو شد , نمیدانست چه کند و باید جواب بدهد یا نه
یک دلش پر پر میزد برای یک بار دیگر صدایش را شنیدن و یک سوی دلش .....اشتباه میکرد , تمام دلش برای شنیدن و دیدن هه سو پر میکشید .
قبل از آنکه تماس قطع شود روی دکمه سبز رنگ زد و تماس را برقرار کرد .
گوشی را روی گوشش گذاشت و اجازه داد صدای محبوبش گوش و قلبش را پر کند .
هه سو : ییبو .... صدامو میشنوی ?
با شنیدن نامش از اشک در چشمانش جوشید , گویی صد سال بود صدای هه سو را نشیده بود
هه سو : آه ییبو لطفا یه چیزی بگو .....کجا رفتی ? گوشیت رو چرا خاموش میکنی ??
قبل از آنکه  صدای هق هقش اندوه او را لو بدهد , بر خلاف میل قلبی اش گوشی را قطع کرد و فورا خاموش کرد   .
چگونه قرار بود طاقت بیاورد ?? نمیدانست هیچ چیز نمیدانست
از اتاق بیرون رفت و ژان را مشغول در آشپزخانه دید , روی مبل نشست که نگاهش به عکس بزرگ هوآ خورد , لبخندی دل نشین و زیبا داشت و چهره اش آنقدر غرق در مهربانی بود که میشد تنها از نگاه کردن به عکس آن حجم از مهربانی را فهمید  .
آما حس خوب و بد , دو حس متضادی که هر بار با نگاه کردن به این عکس به ییبو دست میداد , اما یک مجهول هنوز در ذهنش باقی مانده بود .
آن دو مرد چگونه صاحب فرزندی شده بودند ?? نکنه یکی از آنها .....آه نه امکان نداشت مطمئن بود که هر دوی آنها مرد هستند , اما ....
با صدای قار و قور شکمش از افکار پریشانش بیرون آمد و دستانش را روی شکمش گذاشت , از وقتی به اینجا آمده بود یک وعده درست و حسابی غذا نخورده بود , میل آنچنانی به غذا نداشت اما قصد خودکشی از بی غذایی را هم نداشت .
 ژان کمی غذای سریع آماده کرد و روی میز چید , برخلاف همیشه غذا را بدون فلفل درست کرد , در واقع شب قبل هم از قصد اینکار را نکرده بود تنها بنا بر عادت همیشگش اش بود . میخواست یببو را هم صدا بزند که خودش به آشپزخانه آمد و با دیدن دو ظرف روی میز بدون حرف سمت دیگری نشست و مشغول خوردن شد , برخلاف دیروز غذا طعم تندی نداشت و این عالی بود .
پس از آنکه هر دو غذایشان رو خوردند , ژان روبه ییبو گفت
ژان : ظرفا رو جمع کن و بشور
و بدون حرف دیگری به اتاق رفت , سوهو بیدار شده بود و سرجایش دست و پا میزد , ژان پسرش را در آغوش گرفت و عطر تنش را بویید
ژان : خوب خوابیدی بابایی ? دورت بگردم عزیز دردونه من , گشنته اره ??
سپس به آشپزخانه رفت تا شیشه شیر سوهو را آماده کند .
ییبو مشغول شستن ظرف ها بود , کاری که قبل از آن به ندرت انجام میداد .
ژان همانطور که سوهو را در آغوش داشت به ییبو اشاره کرد تا نزدیک بیاید و سوهو را بگیرد .
قوطی شیر خشک را برداشت و مقداری از آن را درون شیشه شیر ریخت و شیر سوهو را آماده کرد .
ژان : متوجه شدی از هرکدوم چقدر ریختم ?
یببو : آره
ژان : خب حالا دنبالم بیا
ژان روی مبل نشست و به ییبو گفت تا کنارش بشیند تا نحوه شیر دادن را نیز یادبگیرد .
سوهو را در آغوشش و میان دستانش خواباند و ظرف را در دهانش گذاشت . ژان همیشه عاشق شیر خوردن پسرش بود , تکان خوردن دهانش به دور ظرف , قند را در دلش آب میکرد , ناخواگاه با دیدن این صحنه لبخندی روی لب هایش آمد که از چشم های ییبو دور نماند .
اولین بار بود حالتی جز خشم و ناراحتی را در چهره این مرد میدید و همین باعث شد میزان علاقه به پسرش را بفهمد .
باید سوالش را الان میپرسید این کنجکاوی به شدت درگیرش کرده بود اما تا خواست دهان بگشاید صدای زنگ تلفن مانع شد .
ژان : میشه تلفن رو برام بیاری ?
ییبو : اوهوم
تلفن روی میز آشپزخانه بود , دستش را بلند کرد تا تلفن را که مدام بوق میخورد را بردارد که پایش روی یکی از اسباب بازی های سوهو گیر کرد و محکم به میز خورد , در این حین دستش به گلدان سفالی روی میز خورد و بر روی زمین افتاد و شکست .
ییبو فورا تعادل خود را یافت و عقب رفت تا خورده های گلدان در پاهایش فرو نروند .
ژان با شنیدن صدای شکستن فورا به سمت آشپزخانه دوید و با دیدن اتفاقی که افتاده بود گویی ناگهان راه تنفسش بسته شد , شوکه شده در جای خود ایستاد و فقط به گلدان سفالی که حالا تبدیل به ذرات ریز ریز شده بود نگاه میکرد .
صدای تلفن قطع شده بود , این بار هم از قصد اینکار را نکرده بود و قصد داشت برای ژان توضیح بدهد که چه اتفاقی افتاده اما جمله ای گفت سرجایش خشکش زد .
ژان : بهتره از جات تکون نخوری تا بیام
لحن سرد و جدی ژان , ییبو را در جای خود ثابت کرد .
ییبو نمیفهمید , فقط یک گلدان سفالی آنقدر نباید ارزش داشته باشد که ژان را تا این حد جدی و خشمگین کند .
سوهو بعد از خوردن شیرش کمی خوابالود شده بود , این هم از عادت های شیرینش بود که بعد از شیر خوردن چُرت کوتاهی میزد و پس از آن سرحال بیدار میشد .
ژان سعی میکرد خود را آرام کند و نفس های عمیق بکشد , سوهو را درون گهواره گذاشت و با تکان های آرام , پسرش را خواباند .
شکستن آن گلدان , چیزی محال بود , آن گلدان برای ژان از جانش عزیزتر بود و  آن پسر گستاخ اول جانش را گرفت و پس از آن یادگاری عزیزتر از جانش را .
از جای خود بلند شد و با قدم های محکم به بیرون از اتاق رفت , در اتاق را به آرامی بست , ممکن بود سر آن پسر هر بلایی که میتوانست در بیاورد و دوست نداشت صدای فریادش , خواب پسرش را پریشان کند .
وقتی به آشپزخانه رسید , ییبو را نشسته روی میز دید و هیچ اثری از خورده های گلدان که تا چندی پیش روی زمین بودند , ندید .
ژان باز هم نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی میکرد بالا نرود پرسید
ژان : تیکه های گلدون کجاست ?
ییبو : باور کن از قصد نبود فقط اون اسباب بازی گیر کرد لای پام و من افتادم و .. 
ژان محکم روی میز کوبید و جمله خود را دوباره تکرار کرد
ژان : گفتم کجاست ???
ییبو : خب ...خب من جمع کردم و ریختم دور
ژان : چی ?
ییبو : رو زمین اگه میموند خطرناک بو......
ژان : تو چه غلطی کردی الان ?? کی به تو اجازه داد که جمع کنی ?? اصلا به چه حقی دستت بهش خورد و شکست ?
ییبو : حالا چرا انقدر شلوغش میکنی ? همش یه گلدون ساده و بی ارزش بود دیگه
با شنیدن این حرف ژان اختیار کنترل صدایش را از دست داد و یقه ییبو را گرفت و از جای خود بلند کرد و به شدت به کانتر کوبید و با عصبانیت فریاد زد
ژان : الان چه زری زدی ? هیچ میدونی اون گلدون چه معنی واسه من داشت ??
ییبو از درد کمرش نفسش بالا نمی آمد و با کمی سرفه گفت
ییبو : خب .....خب هر چقدر لازم باشه بابتش بهت میدم
ژان از شدت عصبانبت خونش به جوش آمده و صورتش به سرخی خون در رگ هایش در آمده بود .
ژان : حالم بهم میخوره از این پول کثیف شماها , حالا از جلو چشمام گمشو
ییبو از سویی کمرش درد میکشید و از سویی شوکه شده از حرف های ژان بود , مگر یک گلدان سفالی ساده چقدر ارزش داشت که این چنین او را بر انگیخت ?
ترجیح داد فعلا چیزی نگوید و از جلوی چشمان این مرد برود .
حال ژان دگرگون بود , ابتدا تکه های گلدان را از سطل بیرون آورد و روی یک دستمال ریخت , هر چند کاری هم نمیتوانست بکند اما محال بود آن تکه های ارزشمند را دور بیاندازد .
تکه ها را روی میز گذاشت و خودش پایین میز نشست و سرش را میان دستانش فشرد , خاطرات آن روز برایش زنده شد .
یک ماه از ابراز علاقه دو طرفه شان میگذشت و از همان روز , هوآ لحظه به لحظه بیشتر در قلب ژان جای خوش میکرد , گاهی آنقدر غرق در شیرینی و دلربایی هوآ میشد که باورش نمیشد این حجم از خوشبختی که در کنارش داشت واقعی باشد .
آن روز هم ژان در آتلیه مشغول کار بود , که تلفتش زنگ خورد
ژان : جانم هوآی من
هوآ : ژاااان .....مگه نگفتم وقتی اینطوری جوابم رو میدی فراموش میکنم که چی میخواستم بگم
صدای خنده ژان از لحن بانمک معشوقش بلند شد
ژان : آههه ....ببخشید عزیز من ...امر بفرمایید
هوآ : میتونی بعد از کارت بیای به جایی که میگم ?
ژان : البته که میتونم ولی اتفاقی افتاده ? میخوای همین الان بیام ??
هوآ : نه نه نترس چیزی نشده , فقط میخوام ببینمت
ژان : باشه ....آدرس رو برام بفرست
در واقع آن روز , روز خاصی نبود , هیچ مناسبتی هم نداشت اما هوآ آن روز را خاص کرد .
دوست داشت برای اولین کادو , هدیه خاص و به یادماندنی را به ژان بدهد , پس مشغول فکر کردن شد , ناگهان فکرش سمت سفالگری رفت , از کودکی مهارت و علاقه اش را داشت , پس تصمیم گرفت یک شی سفالی را با دستان خودش برای مردی که اینگونه دوستش داشت درست کند .
سه روز زمان برد تا توانست گلدان سفالی ظریف و نسبتا کوچکی را درست کند و برای آنکه آنرا خاص تر کند , پشت گلدان نام خودش و ژان را خیلی ریز نوشت و ربانی آبی رنگ دور آن بست , این هدیه تنها مخصوص هوآ بود , رد دستانش و بازدم نفس هایش روی آن نقش بسته بود , کجا میشد همچین کادوی نابی را فراهم کرد ??
هوآ  آن را با ذوق در جعبه ای زیبا گذاشت , مدام دلهره داشت که مبادا ژان از این کادوی او خوشش نیاید .
شب را در رستورانی با فضای باز قرار داشتند , ژان به محض دیدن هوآ لبخندی زیبا صورتش را پر کرد و دستان سفید و برفی هوآ را بوسید .
هوآ : ژااان ....زشته اینجا آخه
ژان : مهم نیست عزیزم , کسی حواسش به ما نبود
آن شب هم مانند روز های دیگری که کنار هم میگذرانند به شادی گذشت , در  آخر هوآ هدیه اش را با کمی اظطراب از زیر میز بیرون آورد و به ژان داد .
ژان که توقع این هدیه یهویی را نداشت گفت
ژان : هوآ .....این ...این واسه چیه ??
هوآ : برای توعه .....عزیزم
ژان با خوشحالی کادو را باز کرد و با دیدن گلدان کوچک و ظریف , شوکه و خوشحال شد .
آن شب هوآ اولین هدیه اش را همانطور که دوست داشت خاص و منحصر به فرد خودش تقدیم ژان کرد و در ازایش لبخند پر عشق ژان را تحویل گرفت .
ژان تکه های را کنار زد , روی یک تکه کوچک نام هوآ و روی تکه ای دیگر نام خودش را یافت . آهی از سر درماندگی کشید .
نباید میگذاشت این پسر خاطرات هوآ را نیز با خودش ویران کند .
در آن سوی خانه , ییبو روی لحافش دراز کشیده بود و از درد کمرش در جای خود جمع شده بود , ژان او را به لبه تیز کوبانده بود و همین امر باعث دردی عمیق در جانش شده بود .
سعی کرد نفس های عمیق بکشد و خود را با به خواب رفتن آرام کند .
پس از کمی تلاش به خواب کوتاهی رفت .
نیمه های شب با صدای گریه ای از خواب بیدار شد , کمی در جای خود غلت زد که فریادش از درد بلند شد .
با زور در جای خود نشست و به محض نشستن با رد خون روی لحاف مواجه شد .
دردش عمیق بود و  .......

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق چنان درد است و درمان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق چنان درد است و درمان

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
 ♧ محکوم شده ♧Where stories live. Discover now