~part 35

682 114 35
                                    

درست وقتی که همه چیز را در ذهنت بارها و بارها تمرین کرده ای تا زمانش که رسید از روی نوشته ذهنت بخوانی و خودت را از آنهمه فکر و درگیری رها کنی ، ذهنت از کار می‌افتد گویا باطری اش درست در آن لحظه تمام شده و صدای زنگ خطر در گوشت می‌پیچد، دست به دامان قلبت میشوی تا شاید بتوانید از او کمک بگیری اما او هم آنقدر درد دیده و گوشه به گوشه اش را با نخ و سوزن به هم وصله کرده که نه توان و نه حوصله این کارها را دارد، آن وقت است که خودت می‌مانی و خودت ، با ذهنی که به خواب رفته و قلبی که از تو روی برگردانده ، ژان حالا درست در آن وضعیت قرار داشت، روز قبل بارها در ذهنش با ییبو صحبت کرده بود کلی دلیل برایش آورده بود و قصه شب قبل را گفته بود اما وقتی او را دید زبانش بند آمد و به این حال افتاد .

ییبو باری دیگر مقابلش نشسته بود، حرف هایش را شنیده بود اما میشد آنها را توجیه مناسب برای آن کار پذیرفت ؟ اگر اینطور بود چرا ژان چنین کاری را نکرد ؟ وقتی آن کار را توجیه کرد بیشتر عصبی شد، حال باید چه میکرد؟ جسم و روحش خسته و درد دیده بود ، دلش آزادی میخواست یک نفس هوای تازه در دشت های بیکران آنقدر نفس بکشد و خنکای آن جا را به ریه هایش بفرستد که مملو از حال خوب شود، اما نمی‌دانست چرا دست سرنوشت زندگی او را با دست چپ نوشته بود، درحالی که با دست راست به خوش خطی یک خطاط بود خب اینهم از شانس او بود، تازه داشت از زندگی تازه ای که در کنار این مرد و پسرش داشت لذت میبرد کم‌کم میخواست دریچه های قلبش را باری دیگر به رویش بازکند، فنجانی چای برایش بریزد و با شیرینی وجودش از او پذیرایی کند، اما ناگهان دیواره های قلبش فرو ریخت، آن اتفاق هرگز به دست فراموشی سپرده نمیشد، نه حالا و نه هیچ وقت دیگر، انسان قدرت فراموشی نداشت که اگر داشت چه خوب میشد، در لحظه ای میشد هرچه که بر روح و جسمت گذشت را به یک گزینه پاک‌ کنی و نفهمی چه به روزت آمد، اما حیف که این اتفاق ممکن نبود، آنقدر باید زمان بگذرد که دست روزگار آن را برایت کم رنگ کند طوریکه که بازهم با یک تلنگر یادش بیافتی و چه بسا خوش به حال آنان که آلزایمر داشتند شاید بزرگ ترین نعمت نسیب همانها شده بود، وقتی آنقدر پیر و زمینگیر شده ای و کم‌کم دچار فراموشی میشوی چه درد قشنگی، آرام آرام بدون آنکه بفهمی بدون آنکه غصه گذشته تلخ ات را بخوری و به یاد معشوقه ای که با آن نرسیده ای و هرگز طعم شیرینش را نچشیده ای غصه بخوری و بارها آه حسرت بکشی، بیخیال در گوشه ای مینشینی و به آدم هایی که حتی نامشان را هم به خاطر نمیاوری زل میزنی و طعم گس چای را که شیرینی اش برایت ضرر دارد را مینوشی، ثانیه های آخر عمرت چقدر آرام تمام میشود .‌

ییبو و ژان بدون آنکه حرفی بزنند، روبه روی یکدیگر نشسته بودند، ییبو به چشمان شفاف و نادم ژان زل زده بود و ژان که گاهی نگاهش را می‌دزدید و به پایین میانداخت، گاهی حرف ها را میشود در سکوت و تنها با نگاه به چشم های هم فهمید، مثل حس دلتنگی، دوست داشتن و یا پشیمانی، نگاه ژان پشیمان بود و حالت آشفته اش این را تایید میکرد که پس از آن اوقات خوبی را نگذرانده، ژان که همیشه مرتب ، با صورتی شیو کرده و عطری که بوی آن کل خانه را برمیداشت اما حالا معلوم بود که اولین لباسی که به دستش آمده را بدون توجه به چروکی انبوه روی آن پوشیده، کمی از ریش هایش بیرون زده، چشم هایش متورم و سیاهی زیر آن کاملا به چشم می‌آمد ، موهایش شانه نکرده و لب هایش خشکیده بود، همه اینها برای آنکه نشان دهد چقدر از خودش بیزار شده و پشیمان است کافی بود؟

 ♧ محکوم شده ♧Where stories live. Discover now