ژان روز نسبتا شلوغی را پشت سر گذاشته و با خستگی روی صندلی نشسته بود , چشمانش را برای مدت کوتاهی بست تا ذهنش را آرام کند , جونگین فنجانی از چای سبز مورد علاقه ژان به همراه برشی کیک روی میزش گذاشت , پشت سر ژان ایستاد و شانه هایش را مهمان ماساژ کرد .
ژان چشم هایش را باز کرد و با دیدن چای و کیک لبخندی زد .
ژان : ممنونم جونگین
جونگین : خواهش میکنم مرد , یه استراحت به خودت بده داری از بین میری هیچ میدونی سوهو رو از کیه بیرون نبردی ?
ژان : تازگی ها با ییبو رفته بود بیرون , آهه یواش تر ....تو فکر یه مسافرت هستم اما...
جونگین : این عالیه , اما و اگر نیار هرچه زودتر برید
ژان تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و مشغول نوشیدن چای اش شد .
چند روزی میشد که فکر سفر در خیالش بود اما نمیدانست به کجا و چگونه , از بردن سوهو هم میترسید برای اولین بار به جایی غیر از خانه ببردش , شب موضوع را با ییبو مطرح میکرد هرچند نیازی هم به این کار نداشت .شب هنگام وقتی ژان در خانه را باز کرد , با انبوهی از اسباب بازی ها روی زمین و ییبویی که به دنبال سوهو میدوید و خنده های شادشان چاشنی این همه شلوغی خانه شده بود , البته که از غذایی که خوشبختانه روی کف خانه ریخته بود نمیشد گذشت , همه اینها با دیدن سوهو که با گام های کوچکش و کلمه ی سحر آمیزی که گفت پاک شد .
ژان باورش نمیشد بالاخره اسمش را پسرش گفته , با اینکه توقع شنیدن بابا را داشت اما *ژا ژا هم برای خوشحال کردنش کافی بود .
ژان با خوشحالی و ذوق روی زمین زانو زد و پسرش را در آغوش کشید و بوسه هایش روی صورتش فرود آمدند.
ژان : عزیز بابا , عسل بابا من چقدر خوشبختم که تو رو دارم
آنقدر کودک را در آغوشش نگه داشت که صدایش درآمد , پس از آنکه از آغوش پدرش جدا شد دوباره سمت اسباب بازی هایش رفت .
ییبو به مبل تکیه داده بود و شاهد صحنه احساسی پدر و پسری بود خودش را تحسین کرد که دو روز تمام برای سوهو اسم ژان را تکرار کرده بود تا بالاخره توانست ژا ژا را روی زبانش بیاندازد , با آنکه برای سوهو گفتن بوبو راحت تر بود .
ییبو : خسته نباشی
ژان از جایش بلند شد و نگاهی به ییبو کرد .
ژان : آه ممنون , توهم خسته نباشی اوضاع خونه عالیه
ییبو : همش کار سوهوِ من بی تقصیرم
ژان سرش را تکان داد و سمت اتاق رفت , خیلی خسته بود اما باید غذا آماده میکرد و تمیز کردن خانه راهم به فردا سپرد .
در آشپزخانه مشغول کار بود که متوجه ساکت بودن خانه شد , سوهو در آغوش ییبو به خواب رفته بود و ییبو هم که بیش از حد خسته بود خوابیده بود .ژان گذاشت تا آماده شدن غذا , ییبو بخوابد و خودش هم سر و سامانی به اوضاع خانه دهد .
ییبو با صدا شدنش از خواب بیدار شد , در جای خود غلتی زد و تمایلی هم به بیدار شدن نداشت .
ژان : پاشو ییبو , غذا بخور و دوباره بخواب
ییبو : ولم کن خوابم میاد
ییبو بین دو راهی گشنگی و خواب گیر کرده بود از طرفی بوی خوش غذا به مشامش پیچیده بود و از طرفی دیگر خواب پشت پلک هایش سنگینی میکرد .
ژان : ییبو گفتم پاشو
ییبو سرانجام تسلیم شکم خالی اش شد و سرجایش نشست .
ییبو : من اینجا میخورم
ژان چشم غره ای به پسر رفت و دستش را کشید تا آشپزخانه بیاید
ژان : انگار دوتا بچه دارم بزرگ میکنم , تو که از سوهو هم بدتری
ییبو غرغری کرد و روی میز نشست , همانطور که فکر میکرد این غذا ارزش گذشتن از خوابش را داشت .
ژان : ییبو
ییبو : هوم ?
ژان : برای هفته آینده , میخوام به یه مسافرت چند روزه بریم
ییبو : خب برید
ژان : برید نه , بریم همگی باهم میریم از وقتی سوهو به دنیا اومده جایی نرفته همه مون به کمی استراحت نیاز داریم
ییبو : باشه بریم همگی باهم میریم
از قصد روی کلمات بریم و میریم تاکید کرد که باعث تاسف ژان شد , همانطور که گفته بود او یک بچه بود .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...