باش تا جان برود
در طلب جانانم
که به کاری
به از این بازنیاید جانم....زمان به آهستگی میگذشت , پرندگان دیگر آواز نمیخوانند , خورشید پشت ابرها پنهان شده بود , وزش باد همچون سیلی بر روی تن این دو مرد میخورد .
ژان : من......تو رو میخوام
ییبو فورا گفت
ییبو : البته میتونم بهت بد.....چی ? من رو ?
ژان : بله تو رو
ییبو : یعنی ....چی ?
ژان : باید هرچی که داری و رها کنی و با من زندگی کنی
ژان : زندگیت در برابر اون اطلاعات
ییبو هنوز معنی آن جمله را درک نکرده بود , یعنی چه که همه چیز را رها کند و با او زندگی کند ? منظورش از همه چیز چه بود ?
نگاه سردرگم و پریشانش را به صورت جدی مرد مقابلش داد .
ییبو : منظورت......چیه ?
ژان : کجای حرفم رو نفهمیدی ? همه چیز رو رها کن یا با من زندگی کن ?
ییبو : اما.....اما من دارم ازدواج میکنم, دو هفته دیگه...
ژان : اوه جدی ? چقدر حیف شد , پس باید خبر هارو منتشر کنم
ییبو : نه نه ....لطفا این کار رو نکن
ژان : پس چیکار کنم ?
ییبو : یه ....یه کار دیگه بگو ....من نمیتونم
ژان از نمیکت بلند شد و رو به ییبو گفت
ژان : من یه راه جلو پات گذاشتم اما خودت نخواستی
سپس با پوزخندی بر لب از آنجا دور شد .
ییبو : یکم بهم زمان بده
ژان با صدای پسر ایستاد و بدون آنکه برگردد گفت
ژان : نمیتونم
ییبو : خواهش میکنم .....
ژان توجهی به التماس پسر نکرد و دوباره به راه افتاد .
باید همین لحظه تصمیمش را میگرفت , یا اعتبار و آبروی خانواده اش میرفت یا قید همه چیز را میزد و با این مرد زندگی میکرد . اما چگونه طاقت میاورد ? چشمانش را بست و فریاد زد
ییبو : قبول میکنم.....قبول ... میکنم
ژان با صدای ییبو شوکه شده به عقب برگشت و صورت حیرانش را دید , لحظه ای از تصمیمش پشیمان شد اما با یادآوردن چهره معصوم هوآ , افکارش را کنار زد , پوزخندی زد و به سمت پسر درمانده رفت .
ییبو : باید.......چیکار کنم ?
ژان : یک هفته بهت فرصت میدم , بدون اینکه چیزی رو به کسی بگی , همه چی رو رها میکنی و با ما زندگی میکنی .
ییبو توجهی به کلمه "ما "نکرد و گفت
ییبو : مدارک ...?
ژان : بعد از یه سال از بین میبرمشون .
یببو : چرا یه سال ?
ژان : اگه الان اینکار رو کنم اونوقت توهم قید همه چی رو میزنی
ییبو دیگر حرفی نداشت که بزند , سرش را آرام تکان داد .
ژان : یک هفته دیگه میای به این آدرس ....
سپس کاغذ کوچکی که آدرس خانه اش را روی آن نوشته بود به دستان لرزان پسر سپرد و رفت .
ییبو همانجا روی نمیکت نشست و به کاغذ در دستانش چشم دوخت .
این فراق و جدایی به کاری که میخواست بکند میارزید ?
اشک در چشمانش جوشید و آرام آرام پایین ریخت , اگر آن روز این مرد را نمیدید بدون شک تا کنون زندگی شان نابود شده بود , پس میارزید , این فراق میارزید .
اما هه سو را چه میکرد ? چگونه ازدواج شان را بهم میزد ? اصلا چگونه به خانواده اش خبر میداد ? تمام این افکار همچون شمشیری تیز روحش را خراش میداد .
سرش را میان دستانش محکم فشرد , قطرات باران شروع به باریدن کردند تا روح مرد را آرام کنند .
ییبو با قدم های لرزان از جای خود بلند شد و در پارک بدون توجه به آنکه خیس شود قدم میزد .
جدایی از هه سو برایش همانند مرگ بود , مرگ روحش , روحی که بدون هه سو محال بود بتواند زندگی کند . اما باید تحمل میکرد , این درد را باید به جانش میکشید حتی با جدایی از عزیزترینش .
♧
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...