زندگی، واژه پنج حرفی کوچکی که در خودش حرف های بسیاری را جای داده و چه کسی میدانست در دفتر سرنوشت واژه های زندگی او را چگونه نوشته اند...برای یکی بدبختی ، دیگری خوشبختی که آنهم بعد از تولد مشخص میشد . اما رویارویی با این قسمت از زندگی تنها به خود شخص بستگی داشت برخی این را میپذیرفتند و تا زمانی که به خاک بازگردند با تقدیر شان زندگی میکردند ،عده ای هم این را نمیپذیرفتند و سعی در تغییر آن به شکلی که خودشان دوست دارند داشتند و هنگامی که این دنیای فانی را ترک میکردند دیگر حسرتی در دل نداشتند ، زیرا آنچه که بوده داشتند و برای نداشته هایشان تا پای جای جنگیدند حتی گاهی با وجود آنکه آن را بدست نیاوردند...
ییبو حالا خواسته ای داشت ، او این خانواده دو نفره را میخواست نفهمید از کی و کجا اما وقتی به خودش آمد که زندگی بدون این دونفر را امری غیر ممکن دید، پس آمده بود تا برایش تلاش کند بجنگد و بدست بیاورد همان چیزی که آرامشش را در زندگی تضمین میکرد، همان خانه کوچک با گلدان های لب پنجره ، یک دست مبل ساده که میشد ساعت ها روی آن نشست و با فنجانی چای یا قهوه خیره شد به آسمان مقابلش ، و این درحالی بود که روز ها میتوانست روشنایی خورشید و گرمای آن و شب ها چشمک زدن ستاره ها و چراغ های ریز و درشت خانه و شهر را نگاه کند، سوهو کوچولو بخش بزرگی از این خواسته اش بود، شیرینی و شیطنت خرس کوچولویش دلش را آنقدری نرم کرده بود که او را بیشتر از هرکسی میخواست.
ژان، مردی که چند ماه گذشته عزیزکرده اش را از او گرفت، زیبا رویی که حالا تنها عکسش بر روی دیوار خانه باقی مانده بود و ییبو هربار که عکس هوآ را میدید غمی روی قلبش سنگینی میکرد، غمی که خودش باعث آن شده بود، از پست شیشه قاب عکس هم میتوانست مهربانی و خوش قلبی این مرد را ببیند و چه حیف که خیلی زود این دنیا را ترک کرد.حالا باید میدید که میتواند قلبی که روزی به تپش در آمده و عاشق شده بود را از آن خودش کند، راضی بود حتی به داشتن ذره ای از آن...
در واقع در مدتی که خانه ژان را ترک کرده بود بارها با خودش خلوت کرده و فکر کرده بود، بدست آوردن قلبی که از جنس خودش است، آسان نیست دل بستن به یک مرد، آنهم مردی زخم خورده و داغ دیده، آسان نبود وقتی سالیان سال آینده اش را در کنار همسری مانند هه سو میدید و حالا نمیدانست راهی که انتخاب کرده چقدر در پیچ وخم است، تنها میدانست دلش در آن خانه و در حضور آن مرد آرام است و همین برایش بیش از هرچیزی مهم بود پس برای دلش هم که شده میجنگید، امیدوار بود که روزی حتی گوشه ای از قلب این مرد را به نام خودش میکند .هر طور که بود بازهم در آن خونه بود روی همان مبل ها در کنار سوهو کوچولویش نشسته بود و داشت با اسباب بازی هایش بازی میکرد، سعی کرده بود که برخورد سرد ژان را نادیده بگیرد و تحمل کند هرچه که روی قلبش سنگ میانداخت .
ژان با صورتی غرق در فکر روی مبل نشسته بود و ییبو گاهی زیر زیرکی او را نگاه میکرد که چطور با آن خط اخم هم صورتش جذاب دیده میشود .
همانطور که با سوهو بازی میکرد و اسباب بازی هایش را قطاری نزدیکش میکرد،در فکر آنکه چگونه میتواند دل این مرد را بدست بیاورد، اگر ژان دختر بود هزاران ایده در ذهنش داشت اما نمیدانست که آنها روی این مرد چه تاثیری دارد، پس از ساده ترین راه استفاده میکرد، محبت کردن و خریدن کادو و گل، میتوانست برای شروع مناسب باشد، پس فکرش را باخریدن گل و روی خوش نشان دادن پایان داد .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...