یادَت میآید؟
هر سال این موقع
صبحِ اولِ وقت
پیغام میدادم:
عزیزِ جانم؛
هوا سرد است
میسوزاند تمامِ مغزِ استخوان را
بپوشان تمامِ وجودت را
مبادا خانه نشین شوی…
و چَشمی كه نثارم میكردی و خیالم را راحت…
هر سال این موقع،
چه حالِ خوبی داشتیم…
راستی
دلَت تنگ نشده؟یک ماه از نبودن هوآ میگذشت , سی روز و شب ژان و سوهو بدون هوآ گذراندند . دلتنگی جان ژان را بریده بود , آنقدر اشک ریخته بود که چشمانش همچون کاسه ای از خون شده بود .
هیج کجا عاشق را از معشوق انقدر ناگهانی و زود جدا نمیکنند . چه شب ها که ژان دلتنگی اش را با حرف زدن با عکس های محبوبش صبح کرده بود .
سوهو هم بی قرار آغوش پدرش بود با آنکه هشت ماهه بیشتر نبود اما نبودن صدایی که آرامش میکرد و عطر تن شیرینی که به آغوشش میکشد دیگر نبود و این نوزاد را بی قرار و دلتنگ میکرد .
اگر سوهو نبود ژان همان روز پیش هوآ میرفت , او طاقت این دوری را نداشت اما تکه ای از وجود هوآ هنوز پیشش امانت باقی مانده بود و به خاطر سوهو باید میماند و زندگی میکرد , و سالها بعد به معشوقش میرسید هرچند در دنیایی دیگر .
ژان لباس گرمی تن پسرش کرد و او را خوب پوشاند , هوا سرد شده بود و باید مراقب نوزاد نه ماهه اش میبود .
خودش هم کت چرمی را با پیراهن سفیدی پوشید , برای ادامه زندگی باید قوی میبود و این قدرت را از انتقام خون هوآیش بدست میاورد .
ظرف شیر سوهو را در ساکش گذاشت و نوزاد خوابالود را در کریر گذاشت . پتوی پشمی را رویش کشید .
طبق عادت این سه سال قبل رفتن خواست روی محبوبش را ببوسد اما با جای خالی اش مواجه شد .
آهی کشید و جای صورت گرم هوآ عکس سرد روی میز را بوسید و زیر لب از عشقش خداحافظی کرد .
به جای اتوبوس با تاکسی به آتلیه رفتند . به محض ورود با عکس بزرگ هوآ که بر روی دیوار بود روبه رو شد .
جوشش اشک در چشمانش را حس کرد اما سعی کرد بغضش را فرو ببرد . نباید ضعیف میشد , نفس عمیقی کشید و سوهو را روی مبل گذاشت و دمای اتاق را بیشتر کرد تا مبادا کودکش سرما را به جانش بکشد .
لبخندی به عکس محبوبش زد و در دل از او خواست تا هوایش را داشته باشد .
به آشپرخانه کوچک رفت تا کمی چای سبز دم کند , جونگین کارهای ناتمام را انجام داده بود و تا آمدنش کاری برای انجام دادن نداشت .
چای را در فنجان مخصوص ریخت و کنار سوهو نشست تا جونگین بیاید .
پس از مدت کوتاهی جونگین از راه رسید و ژان را در آغوش کشید و زیر لب تسلیت گفت .
او هم میدانست که عشق میان این دو مرد چقدر خالصانه و پاک بود .
جونگین نگاهی به سوهو در خواب کرد و با ناراحتی گفت
جونگین : چرا سوهو رو به کسی نسپردی ?
ژان : نمیتونم از خودم دورش کنم , پیش هیچ کسی جز من آروم نمیشه , بقیه هم کار خودشون رو دارن .
جونگین آهی کشید و روی صندلی کنار ژان نشست .
ژان : میتونی بهم کمک کنی جونگین ?
جونگین : البته , هرکمکی که از دستم بر بیاد
ژان با تردید به جونگین نگاهی کرد و بین گفتن یا نگفتن حرفش دو دل بود , اما به خاطر هوآ مجبور به این کار بود .
ژان : ازت میخوام که ............
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...