گاهی اوقات آنقدر آسیب دیده ای که در برابر زخم های جدید زندگی مقاوم میشوی، با خودت میگویی که کجای راه را اشتباه رفته ای که حالا زندگی با تو اینگونه میکند، بعضی زخم ها دردی عمیق را به جانت وارد میکند، نه تنها جسمت بلکه روحت خراش برمیدارد، اول زخمی که بر روح خسته ییبو وارد شد طرد شدن و رها شدن از سوی خانواده اش و معشوقی که گمان میکرد بیشتر از هرچیزی در دنیا او را دوست دارد اما نه هیچ چیز آنطور که فکر میکرد نشد، وقتی که خودش را فدای زندگی عزیزترین افراد زندگی اش کرد تا مبادا لحظه ای درد بکشند، با هر سختی بود به زندگی تازه خود خو گرفته بود، کم کم طعم شیرین زندگی زیر زبانش رفته بود دلش میخواست از شوق زندگی دوباره فریاد بزند و به همه بگوید که صاحب پسری شیرین شده و مردی که با وجود تنفری که از او داشت، با مهربانی با او برخورد میکرد، چه شد ناگهان چه طوفانی به زندگی تازه اش خورد که حالا باید دردی تازه را به دوش میکشید .
دیگر خسته بود، خسته از تمام آدم های پوچ زندگی اش شاید باید میرفت و نمیماند، برای این زندگی کوتاه زیادی آسیب دیده و زجر کشیده بود، در واقع سنی هم نداشت، شاید هم از سادگی اش بود که هرکه از راه میرسید چنگی به جانش میانداخت، اما با وجود اتفاق دیشب خراشی خونین به جانش کشیده شده بود آنهم از سوی کسی که بیشترین اطمینان را به او داشت، او را آشیانه ای امن و گرم میدید که هربار او را ترمیم کرده و روی زخم هایش مرهم آرامش گذاشته، اما هنوز هم نمیدانست، برایش سخت بود باور آن اتفاق، هربار که سعی در انکارش میکرد سوزش کمرش این حقیقت را به شکل تلخی به صورتش میکوبید که این یک کابوس ترسناک نیست بلکه این هم واقعیتی از زندگی اش شده بود .
حالا بازهم آنجا بود، در خانه سرد و بزرگ خودش، گوشه تخت خود را جمع کرده بود، شوکه شده بود و به سختی توانست خودش را تا خانه برساند و چه خوب که روز قبل کلید را در جیبش گذاشته بود.
سردش بود و میلرزید، پتوی روی تخت را دورش پیچید، صدای بهم خوردن دندان هایش به گوشش میرسید، از جایش بلند شد، به آشپزخانه خاک خورده رفت و از میان کابینت ها قرض آرامش بخشی را برداشت و دو عدد از آن را با آب کمی پایین فرستاد، قدم هایش توان رفتن به اتاق را نداشتند، روی اولین مبل خودش را انداخت و سعی کرد با بستن چشم هایش به خواب برود، آرزو کرد که این آخرین خواب زندگی اش باشد، قرص خیلی زود اثر خود را کرد و ییبو را به خوابی نسبتا طولانی برد، خوابی که هیچ آرامشی در آن نبود جز کابوس های ترسناک ...حال ژان مانند گرگی بود که پس از شکار آهو و شکم سیری به عذاب وجدان دچار شده بود اما چه حیف که هیچ کاری از دستش برنمیآمد ، کاش میشد زمان را ساعتها به عقب کشید واز شکستن شیشه که به شدت ظریف شده بود جلوگیری کند اما زمان ثابت بود و حالا در خانه ای بدون ییبو، خانه ای که بوی تجاوز و خیانت به خودش گرفته بود، نمیتوانست سوهو را نگه دارد، دستانش سست شده بود از اینکه بدن فرشته معصوم زندگی اش را با دستان کثیفش لمس کند بدش میآمد، پس از آنکه اندکی فرنی به پسرش داد و او را با اینکه ییبو خیلی زود برمیگردد گول زد، به تانیا زنگ زد تا سوهو را پیش خودش ببرد باید این آشوب زندگی اش را به هر نحوی که بود جمع میکرد .
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...