همه چیز آرام بود، حس خوب تمام خانه را پر کرده بود حتی میشد از دیوار ها هم طنین شادی را حس کرد، آفتاب گرم به خانه میتابید و گل ها را از نورش دریغ نمیکرد، صدای خنده سوهو به روی خانه نشسته بود و میزی از شام که بویخوشش نشان از طعم بی نظیر آن میداد، حسی عجیب در قلبش داشت و او را به سمتی میکشاند،درست جایی که مردی روی مبل نشسته بود، از پشت خم شد و بوسه ای روی گونه هایش کاشت، مرد لبخند زد و دستش را به گرمی فشرد،چشم هایش را بست تا این حس ناب و خواستنی را هدیه به روحش کند،با خودش گفت پس خوشبختی اینچنین است حال چه کسی میخواست آن حس روح نواز را از او بگیرد وقتی تمام آن برای او بود.
چشم هایش را که باز کرد، جای دیگری بود لباسی به تن نداشت و تن برهنه اش بوسه گاه لب های سرخ شده بود، چشم هایش بسته شده بود و نمیتوانست کسی که او را اینگونه لطیف و با احتیاط نوازش میکند و میبوسد را ببیند، هرچه که بود از این عشق بازی به خودش میبالید، لمس های هوسناک جای جای بدنش را پر میکرد، تنها صدای نفس هایشان بود که به گوش میرسید، اما دلش میخواست آن شخص را ببیند، چه کسی او را اینگونه میپرستید که بوسه هایش تن عریانش را به لرز میانداخت، ناگهان پارچه کنار رفت، چشم هایش را چند بار باز و بسته کرد اما جز حاله ای محو چیزی ندید، این حس خوب را که تک تک وجودش را از خودش لبریز کرده بود را میخواست، دستش را سمت صورت آن شخص برد همین که گرمای صورتش را لمس کرد همه چیز تمام شد...
ییبو با نفس عمیقی از خواب پرید، حال در تاریکی بود، یعنی هرچه که دیده بود یک رویا بود پس چرا انقدر واقعی به نظر میرسید ؟ سرجایش نشست و زانوهایش را در بغل گرفت هنوز هم میتوانست بوسه هایی که روی بدنش کاشته میشد را حس کند اما چه میشد که تمام آنها واقعی بود، اما آن شخص چه کسی بود ؟
سرش را برگرداند، ژان چند قدم دور از او خوابیده بود، نفس هایش به آرامی و منظم بالا و پایین میشد و این نشان میداد که در خوابی عمیق است، با دیدن ژان تپش قلبش بیشتر شد، یک لحظه آن شخص رویایی اش را ژان تصور کرد، چه میشد که آن بوسه ها و هم آغوشی در آغوش ژان انجام میشد.افکارش را کنار نزد و خوش را به ژان نزدیک تر کرد، حال درست در بالای سرش نشسته بود، این مرد زیبا بود حتی وقتی آرام خوابیده بود در واقع برخوردش با ییبو به جز که گاهی تند نمیشد، یک لحظه به خودش تشر زد که برای چه باید از همجنس خودش، خوشش بیاید اما ژان فرق میکرد، نمیخواست دلش را ببازد فقط دوست داشت نگاهش کند ، نگاه کردن که جرم نبود آن هم وقتی ژان در خواب بود .
دستش را به آهستگی جلو برد و روی پوست نرمش کشید، بینی خوش فرمش و چشم هایی که با مژه های مشکی آراسته شده بود، چند تار از موهایش روی صورتش ریخته که در آن تاریکی شب میشد چند تار سفید را میان شان دید، با تکان خوردن ژان دستش را فورا عقب کشید و کمی عقب تر رفت.اما ژان همچنان خواب بود، و این از خوش شانسی ییبو بود، از همان فاصله نگاهش به سینه ژان افتاد که چگونه بالا و پایین میرود، از تاثیرات خوابش بود یا نه اما خودش را یک لحظه روی آن تصور کرد، که سر بر روی آن گذاشته و با نوازش های ژان میان موهایش به خواب میرود، سرش را به شدت تکان داد، این افکار ذهنش را خراب میکرد، از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد، خودش را به حیاط خانه مادری ژان رساند و لبه سکو نشست، گذاشت که باد و هوای سرد او را به خودش بیاورد ، شاید آن شب همه چیز آنقدر برایش خوب پیش رفت که این خواب به سراغش آمد وگرنه خواب های او همه تاریک و آشوب بودند درست مثل زندگی که داشت.
YOU ARE READING
♧ محکوم شده ♧
Fanfictionقرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که منی وجود داشته باشه، تا وقتی که تویی وجود داشته باشه... تو محکوم شدی...توی دادگاه من...توی قلب و ذه...