«آغاز فصل ترس نزدیک است: بخش دوم»
۱۳دسامبر، منزل خانوادهی جانگ، ساعت ۸:۳۵ صبح
رایحهی دانهی قهوه؛ این چیزی بود که با برداشتن اون ماگ تمام مجاری تنفسیش رو پُر کرد.
مرد با چشمهای بسته اون رایحه رو نفس کشید و برای چندثانیه، بدون اینکه از نوشیدنی گرم درون دستش چیزی بنوشه، تنها اون رو جلوی چهرهاش نگه داشت. تا اینکه با شنیدن صدای شخصی که ماگ رو به دستش داده بود، چشمهاش رو باز کرد.
"زیادی آروم بهنظر میرسی."
زنِ جوان مقابلش نشست و موهای لخت و بلندش، به نرمی روی شونههاش فرو ریختن. پیراهن و شلوار سادهای که به تن داشت، اندام بلندش رو به نمایش میگذاشتن و بعد از برداشتن ماگی که روبهروی خودش روی میز قرار داشت، با خوردن جرعهای از اون ادامه داد:
"راستش رو بخوای این حالتت کمی میترسونتم... خوبی؟"
جونگکوک به چهرهی تنها کسی که در طول این چندسال، پُل ارتباطیش بین سیاتل، زندگی و ارتباطات قدیمیش شده بود خیره شد. مونبیول، بهترین دوستش، با چشمهایی که از نگرانی پوشیده شده بودن بهش خیره شده بود. نگاهی که مرد بعد از پشت سر گذاشتن تمام اون حوادث، به دیدنش روی چهرهی زن عادت کرده بود.
"توقع چه واکنشی رو داشتی بیول؟"
زن با شنیدن صدای آروم اون شونهای بالا انداخت. میدونست که بابت قضاوت شدن واکنشش از دستش دلگیر نبود. بلکه مدت زیادی میشد که خودش رو نمیشناخت و به دیدن شخصیتش از نگاه اون، تنها دوستی که براش باقی مونده عادت کرده بود.
"نمیدونم..."
مونبیول با لحنِ ملایمی جواب داد، ماگِ خالی درون دستش رو روی میز برگردوند و با زدن موهای بلند و روشنش پشت گوشش ادامه داد:
"خیلی راحت به هرچیزی که گفتم گوش دادی و جدا از اون، گفتی قبول کردی که تهیونگ و نامجون رو ببینی؟"
چشمهای جونگکوک با شنیدن اون دو اسم لحظهای لرزیدن. شاید حق با زنی که مقابلش نشسته بود. مونبیول، خبرنگاری که به دیدن واکنش انواع انسانها، با شخصیتهای گوناگون عادت کرده بود، واکنش اون رو در مقابل بیرون کشیده شدن زبان پسری بیچاره از دهانش و بسته شدنش برای سه روز، به زیر پُل لِیسی رو عجیب میدونست.
و جونگکوک، کسی که با خونسردی به روشِ کار قاتلی که تمام زندگیش رو دستخوش تغییر کرده گوش داده بود، چطور میتونست با اون مخالفت کنه؟ خندهدار بود که با وجود تمام اینها، هنوز به عجیب بودن خودش عادت نکرده بود!
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...