«جزای کدام گناه ترسناکتر است: بخش هشتم»
بلوار مگنولیا، ساعت ۱۸:۰۷ عصر
این اولینباری بود که اون جفت درون ماشین شخص دیگهای بهغیر از سرهنگ نامجون کیم جای گرفته بودن.
سکوتی نه ناراحت کننده، اما سنگین و خشک بین اون سه کارآگاه رو گرفته بود.
جونگکوک که روی صندلی عقب ماشین جای گرفته بود، خودش رو به وسط کشید، از داخل آینهی جلو چشم و ابرویی برای تهیونگ اومد و وقتی همکارش فقط با ابروی بالارفتهای، با بیخیالی بهش خیره شد، آهِ بلندی کشید.
"خب..."
کریستین که تمام توجهش رو به جادهی مقابلش داده بود، لحظهای نگاه خونسردش رو از اون گرفت و نگاهش رو از داخل آینه به مرد داد.
"چیزی هست که نیاز باشه دربارهی این پرونده بدونیم؟"
تهیونگ با دیدن جونگکوک که حالا دو آرنجش رو روی صندلی اون دو گذاشته و با کنجکاوی، سرش رو از میون فاصلهی بین اونها جلو آورده بود لبخند محوی زد.
شبیه به کودک خردسالی بهنظر میرسید که سعی داشت توجه بزرگترها رو به خودش جلب کنه و مرد با گذر کردن اون فکر از ذهنش خندهاش رو قورت داد.
جونگکوک که متوجه نگاه سرگرمشدهی اون شده و مطمئن بود چیز خوبی درون ذهنش نیست، چشمغرهای روونهاش کرد و بعد، دوباره نگاهش رو به زنی که قول داده بودن بهش کمک کنن داد.
کریستین با کنجکاوی خاصِ خودش درحال تماشای اونها بود.
چیزی بین اون دو مرد عوض شده بود. انگار که هوای بینشون سبکتر شده بود، خبری از تنشی که کارآگاه زن در ابتدا بینشون دیده نبود و نگاهشون...
چیزی درون نگاه اون دو به یکدیگه وجود داشت که درکش نمیکرد. حداقل هنوز نه، حتی با وجود نزدیکی بین اون دو که ساعتی پیش شاهدش شده بود.
زن با برخوردشون به چراغ قرمزی پشت اون ایستاد، به کنجکاویش دربارهی رابطهی اون دو خاتمه داد و با دراز کردن دستش به سمت جایی که تهیونگ نشسته بود، بالاخره جواب سوال کارآگاه جوانتر رو داد.
جونگکوک پروندهی باریکی که به دستش داده شده بود رو گرفت، اون رو بین هر سهنفرشون باز کرد و همکارش گردن کشید تا محتویات اون رو ببینه. هرچند، چیز زیادی برای دیدن وجود نداشت.
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...