«تمام ترسهایشان: بخش پانزدهم»
محلهی سند پوینت ساعت ۱۲:۳۲ نیمهشب
"داری چیکار میکنی؟"
سونگهوا پرسید و با گیجی به هونگجونگ که مشغول برداشتن پتوی نازکی از روی تنها تخت موجود در اون خونه بود خیره شد.
مرد کوتاهقد که دلیل اون سوال رو متوجه نمیشد، لحظهای به پتویی که در دست داشت خیره شد و بعد، با دوباره دادن نگاه عاقل اندر سفیهش به اون، ابرویی بالا انداخت، "واسه خوابیدن آماده میشم؟"
"جفتمون داریم همین کار رو انجام میدیم،" سونگهوا تقریبا چشمهاش رو چرخوند، "ولی چرا داری پتو رو میبری؟"
هونگجونگ دوباره نگاهِ گیجی به جسمی که در داشت انداخت.
چندساعتی میشد که از پشتبوم به خونه برگشته بودن. اِولین که غرق در خواب عمیقی بود، حتی متوجه رفت و آمد اونها هم نشده بود.
با این وجود، هردو داشتن بهخاطر بیدار نکردن اون با آرومترین صدای ممکن حرف میزدن و ترکیب این صدای آروم، به علاوهی خستگی اون روز طاقتفرسا، باعث شده بود ذهن سرگرد کیم با سرعت کمتری از قبل کار کنه و متوجه مشکلی که مرد دیگه داشت نشه.
"نمیتونم که بدون پتو روی زمین بخوابم-"
"کی گفته قراره روی زمین بخوابی؟"
هونگجونگ با شنیدن جواب به سرعت اون آهِ کلافهای کشید، پیشونیش رو به دستش فشرد و سعی کرد آروم باشه، "فقط یک تخت و یک مبل توی این خونه وجود داره و تا زمانی که از نیروی جادویِ زیاد کردن وسایل برخوردار و از من مخفیش کرده باشی، یکیمون مجبوره که روی زمین-"
"مزخرف نگو و بیا اینجا،" سونگهوا بیتوجه به کلمات درهم و برهم اون دستور داد و بدنش رو روی تخت جابهجا کرد. تا زمانی که کمرش به دیوارِ سرد پشت سرش برخورد کرد و جایی درست به اندازهی بدن یک فرد دیگه، کنار خودش باقی بگذاشت.
هونگجونگ با دهنی نیمهباز، بُهتزده به اون منظره خیره شد. حتی درون غریبترین رویاهاش هم دیدن اون رو تصور نکرده بود.
"سونگ-" سیب گلوی مرد بالا و پایین رفت و به سختی به خودش یادآوری کرد تا اسم مستعار اون رو به زبون بیاره، "منظورم اینه که، ویکتور، فکر نمیکنم این فکر خوبی ب-"
"چیه؟ میتونی بهم اعتراف کنی و به غیرمستقیم بوسیدنم فکر کنی، ولی نمیتونی کنارم بخوابی؟" سونگهوا پرسید، "جدا از اون، این اولینباری نیست که مجبور میشیم کنار هم بخوابیم."
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...