«جزای کدام گناه ترسناکتر است: بخش دوم»
۱۴دسامبر، محلهی مدیسون پارک، ساعت ۱۸:۰۰ عصر
"فکر میکنی اون زن چیزهای بیشتری میدونست؟"
سونگهوا که بدون متوجه شدن خودش، به انگشتهای سرگرد که همگام با صدای باران، روی فرمون ماشین ضرب گرفته بودن گوش سپرده بود، نگاهش رو از اونها گرفت و اینبار به صدای خود مرد گوش سپرد.
هونگجونگ نگاهی به اون که روی صندلی کمکراننده جای گرفته و به در ماشین تکیه داده بود انداخت. لحظهای یکی از دستهاش رو از فرمون جدا کرد و با عقب دادن موهای نمدارش از روی پیشونیش ادامه داد:
"منظورم اینه که، خودت واکنشهاش رو دیدی."
سرگرد ویلسون با یادآوری وضعیتی که شاهد دومین قتل فلیندر رو درش رها کرده بودن آهی کشید، بازدمش که به شکل بُخار سفیدی در فضای بینشون رها شد رو فوت کرد و جواب داد:
"فکر نمیکنم حال روحیش اونقدر عجیب بوده باشه. جوری که از اون پسر حرف میزد و چشمهاش رو توصیف میکرد... حداقل باید چندباری با همدیگه حرف زده باشن و حتی اگه رابطهی نزدیکتری هم باهاش نداشته، دیدن اونطور کشته شدن یک آدم..."
با بههم فشردن لبهاش به همدیگه سکوت پیشه کرد و سرگرد کیم که هنوز به اون خیره شده بود، چشمهاش رو به جای چهرهی اون به پایین دوخت. جایی که انگشتهای مرد از شدت فشارشون روی بازوهاش سفید شده بودن و به آرومی میلرزیدن.
انگشتهای دست آزاد هونگجونگ بدون لحظهای فکر به سمت بخاری ماشین حرکت کردن و با بیشتر کردن درجهی اون، صداش دوباره درون ماشین پیچید:
"کُتت رو دربیار سونگ... خیس شده و جز اینکه باعث بشه دمای بدنت اُفت بیشتری کنه، کمکی به حالت نمیکنه."
سونگهوا که از توجه مرد روی تمام واکنشهاش گرم شده بود، نگاهش رو از اون گرفت و در سکوت سرش رو تکون داد. کُت خیسش رو در فضای کوچیک ماشین از تنش خارج کرد و با برخورد اتفاقی دستش به بازوی سرگرد که فرمون ماشین رو برای دور زدن چرخونده بود، زیرلب عذرخواهیای رو زمزمه کرد.
هونگجونگ بدون هیچ واکنشی به جلو خیره شد و تنها سرش رو تکون داد. مرد با رسیدنشون به مقصدی که درحال رانندگی به سمتش بود، ماشین مرکز رو در نزدیکترین جای خالی در اون منطقه پارک کرد و با خاموش کردنش، کمربندش رو باز کرد و به سمت دو صندلی عقب ماشین چرخید.
KAMU SEDANG MEMBACA
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fiksi Penggemar"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...