«تمام ترسهایشان: بخش چهارم»
پلکهاش خستهتر از اونی بودن که بتونه بازشون کنه، اما صدای رعد و برق و برخورد پُر شدت قطرات باران سنگین سیاتل، تن و ذهن به خواب رفتهاش رو بیدار کرده بود.
صورتش با اخمی جمع شد. در حالیکه همچنان پلکهاش بسته بودن تن خستهاش رو روی تخت تکون داد و با احساس سردرد شدیدی که تمام پیشونیش رو احاطه کرده بود، نالهی گرفته و دردمندی کرد.
گلوش خشک شده بود و احساس گرمای شدیدی میکرد. به زحمت تونست چشمهاش رو باز کنه و اولین چیزی که به محض شفاف شدن دیدش، متوجهش شد، قامت نشستهی مردی آشنا که کنارش قرار داشت بود.
تهیونگ در حالیکه به نقطهی نامعلومی خیره شده بود و هیپ فلاسک نقرهای رنگش رو مدام بین انگشتهاش میچرخوند، بدون اینکه نگاهش رو از اون نقطه بگیره، با صدای بم و عمیقش گوشهای مرد رو نوازش کرد.
"خوب خوابیدی نیکو؟"
جونگکوک به محض خطاب شدنش، تن خودش رو بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد. سعی کرد گلوی خشکش رو با فرو بردن آب دهانش تر کنه و به زحمت جواب داد:" حداقل میتونم بگم وضعیتم از تو بهتره."
مرد بزرگتر بالاخره نگاهش رو به صورت پُف کرده و موهای پریشان اون داد.
کارآگاه جوانتر آهی کشید و با دیدن چشمهاش سرخ و گودی زیر چشمهای اون ادامه داد:" تموم شب بیدار بودی؟"
تهیونگ سری به تایید تکون داد.
انگشتهای آزادش رو به سمت زانوی اون روانه کرد، آب دهانش رو فرو برد و لب زد:" آره. ولی قطعا به اندازهی تموم شبهایی که دور از من و توی تنهایی خودت با این کابوس شب بیداری کشیدی برام سخت نبود."
و بعد پاکت نامهای که روی میز کوچیک کنار تخت مرد جوان بود رو برداشت و مقابل چشمهای اون گرفت.
"این نامه... نیکو چطور تونستی این رو ازم مخفی کنی؟" آهی کشید، لحظهای پلکهای خستهاش رو روی هم فشرد و بعد ادامه داد:" یا بذار اینطور بگم... چطور تونستی همچین چیزی رو به تنهایی به دوش بکشی؟"
جونگکوک که حالا به تازگی داشت شب گذشتهاشون رو به یاد میاورد، گلوش رو تر کرد و با صدای گرفتهای جواب داد: "فکر میکنم حالا که از محتویات اون خبر داری، بتونی متوجه بشی که چرا این همه سال-"
"نیکو،" مردبزرگتر که حالا دستهای اون رو بین انگشتهای خودش گرفته بود، تمام توجهش رو به اون داد و با لطافت لب زد:" میدونم... اما منظور من این نبود."
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...