«جزای کدام گناه ترسناکتر است: بخش چهارم»
کارآگاه جئون که انگشتهای بلندش رو بالا برده بود، اونها رو جمع کرده بود تا ضربهی آرومی به درِ چوبی مقابلش بزنه، با تردید مکثی کرد و به سمت همکارش برگشت.
"تا حالا اون رو دیدی؟"
تهیونگ که یکی از دستهاش رو درون جیب کُتش فرو کرده و تمام وزن بدنش رو به پای سمت راستش تکیه داده بود، نگاهی به مرد جوانتر کرد و سرش رو تکون داد.
"حتی نمیدونستم وجود داره،" با نیشخندی ادامه داد: "فکر میکردم رابینسون پیر خودمون هنوز ادارهی مرکز رو به عهده گرفته باشه، تا اینکه سرهنگ بهم گفت کاپیتان جدید مرخصیه و به زودی برمیگردی."
جونگکوک که نیشخندی مشابه رو روی لبهاش داشت، دوباره انگشتهاش رو بالا برد:
"مطمئنم خیلی دلت میخواد کسی مشابه به اون پیرمرد پشت اون در باشه. کسی که بدون پرسیدن هیچ سوالی بذاره هر گندی که دلت میخواد بزنی."
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با لحن سرگرمشدهای جواب داد:
"یادم نمیاد گندهای زیادی زده باشیم کارآگاه جئون. اونطور که من بهخاطر میارم، پروندههای زیادی رو برای اون رابینسون پیر حل کردیم. فکر نمیکنی این دلیلی بود که به پَر و پامون نمیپیچید؟"
جونگکوک که هنوز انگشتهاش بیحرکت باقیمونده بودن، سرش رو پایین انداخت و لبخندی که روی لبهاش نشسته بود رو پنهون کرد. رقابت زیادی در حیطهی شغلیای که اون دو درونش فعالیت میکردن وجود داشت، اما تهیونگ... همکار اون هیچوقت فراموش نمیکرد که از افعال جمع برای اشاره به اون پروندهها یاد کنه. چه حالا که دوباره کنار هم کار میکردن، چه زمانی که مرد جوانتر اون رو ترک کرده و آوازهی شهرت کارآگاه جئون، برخلاف مرد دیگه شروع به افول کرده بود.
"خب،" جونگکوک با صدایی که هنوز آثار لبخندش درونش به چشم میخورد شروع کرد: "یا میتونی به این نسبتش بدی که اون مرد بیعرضهای بود و ترجیح میداد بقیه وظایفش رو-"
قبل از اینکه بتونه جملاتش رو تمام کنه، دری که انگشتهای دراز شدهاش روبهروش قرار گرفته بودن، در مقابل نگاهشون باز شد.
سایهی مرد چهارشونه و قد بلندی روی بدن جونگکوک افتاد و تهیونگ با نگاه کنجکاوی، به صاحب اون بدن چشم دوخت.
"قصد داشتید در بزنید آقایون؟" کاپیتان اِدریس البا که بین چهارچوب در ایستاده بود، دستهاش رو روی سینهاش گره زد و چشمهای سیاهرنگش رو به اون دو دوخت، "یا میخواستید تا ابد اینجا بایستید و دربارهی اینکه من چطور آدمی هستم حرف بزنید؟"
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...