Chapter 28

92 9 1
                                    

   «تمام ترس‌هایشان: بخش شانزدهم»

خانه‌ی لیلی‌رُز دِپ، ساعت ۱۰:۴۱ صبح

فلش دوربین، نور و صدای عکس‌هایی که یکی‌یکی گرفته میشدن، کریستین رو به خودش برگردوندن.

زن که حتی به‌خاطر نمی‌آورد چنددقیقه میشد که جلوی اون جسد ایستاده بود، سعی کرد صدایی که دست از دوباره و دوباره پخش شدن درون ذهنش برنمی‌داشت رو فراموش کنه.

من هیچ کاری نکردم...

هیچ کاری...

باورم داری مگه نه؟

لطفا. بگو که داری.

کریستین پلک‌هاش رو روی یکدیگه گذاشت.

لیلی‌رُز که حتی مقابل پلک‌های بسته‌اش هم دیده میشد، به دست‌هاش چنگ زده، ملتماسانه بهش چشم دوخته بود و لبخند غمگینی داشت، تنها دقایقی پیش در واقعیت مقابلش نشسته بود.

تقصیر تو نیست... فکر کنم فقط برای فرار کردن من دیر شده بود.

کریستین از خودش متنفر بود.

متنفر که نتونسته بود هیچ‌چیزی به اون بگه و زمانی که دو کارآگاهی که در اون پرونده همراهیش میکردن رو، مقابل در اتاقِ بازجویی دیده، از اون‌ها برای فرار کردن از اون دختر استفاده کرده بود.

اگر حتی نمیتونست جواب اون سوال ساده رو به دختر بده، یا چیزی بهش بگه...

چطور تونسته بود؟

به چه حقی بهش قول داده بود تا نجاتش بده؟

"کریس؟"

زن با صدا شدن اسمش پلک‌هاش رو باز کرد.

شاید نباید این کار رو میکرد، چون به محض باز کردن اون‌ها، با بدنی که هنوز مجبور به رویایی با چهره‌اش نشده بود روبه‌رو شد و به سرعت، به سمت کسی که دستش رو روی شونه‌اش گذاشته بود برگشت.

جونگکوک که پشت سرش ایستاده بود، با دیدن چهره‌ی اون که به سمتش چرخید لب‌هاش رو درهم کشید.

بارونیِ سیاه‌رنگ مرد از بارشی که دست از سرشون برنمی‌داشت خیس شده، لکه‌هایی روی پیراهن سفید و اتو کشیده‌اش نشسته و موهای نم‌دارش، به پیشونیش که حالا اخمی روی اون به چشم میخورد چسبیده بودن.

De Vlinder | Vkook, SeongjoongWhere stories live. Discover now