«تمام ترسهایشان: بخش یازدهم»
مرکز جنایی دونتون، ساعت ۱:۰۰ بعد از ظهر
به آرومی نفسش رو روی فنجان داغی که در دست داشت رها کرد، تا داغی نوشیدنیای که قرار بود در گلوش جاری بشه رو کم کنه و نگاهی به ساعت مقابلش انداخت.
نمیدونست چرا با وجود ساعت مچیای که روی دستش بسته، زمان رو با نگاه کردن به ساعت دیواری اِداره چِک کرده بود.
یک ساعت از برگشتن اون و کریستین به اداره میگذشت و هنوز هیچ خبری از تهیونگ، یا ایان و کریستوفر نبود. با وجود تمام سوالات درون ذهنش و اینکه دوست داشت هرچه سریعتر پاسخشون رو از اون دو گروه بگیره، نمیتونست روی مسئولیتی که مقابلش قرار داشت تمرکز کنه.
رسیدگی به کاغذهای اداریای که روی میز مقابلش پخش شده بودن، نیازمند توانی بیشتر از چیزی که ذهنش در اون لحظه داشت بود و باعث شد با خودش فکر کنه رهبرِ اصلی اون تیم، کسی که جایگزینش شده بود، چطور همزمان با اداره کردن تحقیقات جنایی، به تمام اون کارها میرسید.
اون افکار باعث شدن نگاهی به دو میزی که در چند روز گذشته خالی باقی مونده بودن بندازه و درون لُپش رو بگزه.
هیچکس نمیدونست هونگجونگ کیم و سونگهوا ویلسون در اون لحظه در چه حالی بودن. مرکز جنایی دونتون با نظر جمعی تمام افراد تیمِ اون تصمیم گرفته بود، تا تنها زمانی با دو مردی که وارد اون ماموریت سرنوشتساز شده بودن تماس برقرار کنه، که اطلاعات مهمی برای رسوندن به اونها داشته باشه.
هیچکس نمیخواست سر هیچ و پوچ زندگی اون دو رو بهخطر بندازه.
جونگکوک میدونست اون تنها کسی نبود که جای خالی دو مرد دیگه رو احساس میکرد. قطعا کنار اومدن با نبودن اون دو برای افرادی مثل ایان، کریستین یا کریستوفر که زمان بیشتری رو کنارشون گذرونده بودن سختتر بود و نمیتونست خودخواه باشه، اما کمکم داشت صبر و تحملش رو از دست میداد.
"نمیتونی تمرکز کنی؟"
کریستین که کمی دورتر از مرد، پشت میز خودش نشسته و مشغول رسیدگی به باقی پروندههای خودش بود، با شنیدن آه کشیدن چندبارهی اون پرسید و چشمهای روشنش رو بهش دوخت.
جونگکوک نگاهش رو به زن داد و با سر تکون دادنی ابراز تسلیم شدن کرد، "ذهنم خیره شلوغه."
مرد از سر جاش بلند شد، فنجانش رو برداشت و مقابل چشمهای کریستین، به سمت میز اون حرکت کرد. کنارش ایستاد و تکیه داده به پنجرهی بغل اون، مشغول نوشیدن قهوهاش شد.
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...