«جزای کدام گناه ترسناکتر است: بخش اول»
۱۴دسامبر، مرکز خصوصی کالبدشکافی جرایم جنایی، ساعت ۱۴:۱۷ ظهر
صدای باز شدن درب ماشین در سمتی که نشسته بود، زودتر از صدای موتورسیکلتی که با سرعت غیرقابل مجاز از خیابان نزدیک بهشون رد شد به گوشش رسید. با این وجود، صدای بوق ممتد اون ماشین بود که مرد جوان رو از افکارش بیرون کشید.
کارآگاه جئون سرش رو بالا آورد، نگاهش رو از زانوهای پوشیده شده با شلوار پارچهای مشکی رنگش گرفت و اونها رو به لیوان کاغذی حاوی نوشیدنی داغی که به سمتش گرفته شده بود داد.
تهیونگ که انگشتهاش اون لیوان رو در دست داشتن، بعد از زمزمه کردن ناسزایی زیرلب، چشمهاش رو از موتورسیکلتی که دیگه اونجا حضور نداشت گرفت و اونها رو به مرد مقابلش بخشید.
"بیا... میدونی که توی اتاق کالبدشکافی نمیتونی چیزی بخوری."
جونگکوک بدون اینکه مخالفی کنه، دستش رو به سمت نوشیدنی موردعلاقهاش دراز کرد، اما به محض خوردن یک قُلپ از اون، چهرهاش با اخمی درهم رفت و نگاه سرزنشگرش رو به غریبهی آشناش دوخت.
تهیونگ قبل از اینکه مرد لبهاش رو به شکایت باز کنه خودش رو توجیه کرد.
"میدونم، میدونم... از قهوهی شیرین متنفری، ولی فکر کردم شاید بتونه بعد از اتفاقی که افتاد حالت رو بهتر کنه."
مرد انگار که هرلحظه منتظر بود تا کارآگاه جوان دوباره باهاش بحث کنه، انتهای اون جمله رو زمزمه کرد.
جونگکوک که سوزش قلبش از عذاب وجدان رو احساس میکرد، نگاهی به انگشتهای حلقه شدهاش دور لیوان کاغذی که هنوز از لرزش نایستاده بودن انداخت. آهی کشید و با سر تکون دادنی، به نوشیدن بقیهی اون قهوهی منزجرکننده مشغول شد.
سکوتی که در اون لحظه بینشون جریان یافته تنشی در خودش نداشت و کارآگاه دوست نداشت بهش اعتراف کنه، اما حق با مرد بزرگتر بود. نوشیدن اون محلول گرم و شیرین باعث شد انگشتهاش کمکمکم از حرکت بایستن، رنگ به صورتش برگرده و قلبش درون سینهاش آروم بگیره.
"چه احساسی داری؟" تهیونگ بعد از چندلحظه پرسید و لیوان خالی درون دست مرد رو به آرومی از بین انگشتهاش جدا کرد، "فکر میکنی ممکنه باز هم حمله بهت دست-"
"خوبم."
جونگکوک با صدای خشکی زمزمه کرد. چهرهی پُر از آرامش شدهاش دوباره با دیوارهایی که دور خودش کشیده بود پوشیده شد، سرش رو بالا گرفت و انگار که کارآگاه مقابلش رو به مبارزه میطلبید، چشمهاش رو بهش دوخت.
KAMU SEDANG MEMBACA
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fiksi Penggemar"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...