«آغاز فصل ترس نزدیک است: بخش چهارم»
۱۴دسامبر، بزرگراه لِیسی، ساعت ۱۲:۰۰ ظهر
دیدن مکانهایی که فکر میکرد دیگه هیچوقت قدم بهشون نگذاره، برای کارآگاه جوان عجیب بود. به خصوص اگر یکی از اونها، مکانی بود که در آخرین حضور درش، تصمیم به ترک عزیزترین فردش و زندگیای که در کنار اون داشت رو گرفته بود.
جئون جونگکوک تمام راه تا پُل لِیسی رو، با حس نگاه خیرهی همون فرد روی خودش گذروند.
وقتی که نامجون دستوراتش رو به زیردستهاش داده بود، هرسه از دفتر خارج شده و به سمت ماشین اون حرکت کرده بودن. انتخاب اینکه کی قرار بود روی کدوم صندلی بشینه انقدر سخت نبود.
فوردِ موستانگی که بیش از اینکه متعلق به مرکز باشه، از اموالِ نامجون به حساب میومد، از رایحهای که جونگکوک به یاد داشت پُر شده بود.
مرد جوان در صندلی عقب اون ماشین جای گرفته و نگاهِ سنگین تهیونگ، از آینهی بغل صندلیِ کمک راننده رو روی خودش احساس میکرد.
کارآگاه میتونست به راحتی صدای شخصِ چهارمی که بینشون حضور نداشت رو بشنوه. مردی خندهرو و بشاش که همیشه چیزی برای گفتن داشت و هربار که جونگکوک کنارش روی صندلی سمت چپِ اون ماشین جای میگرفت، به سمت اون خم میشد و عطر شیرینی که نامجون به زدنش علاقهمند بود و فضای ماشین رو پُر کرده بود رو، به سُخره میگرفت.
چه طعنهوار بود که اشتشمام اون عطر دیگه حال جونگکوک رو خوب نمیکرد و حالا، بعد از چند سال، داشتن به محلی که اون مرد رو ازشون گرفته بود برمیگشتن.
با دیده شدن درختهای آشنای اطراف پُل لِیسی بود، که کارآگاه جوان بالاخره برداشته شدن اون نگاه سنگین رو از روی خودش احساس کرد و اینبار، به خودش اجازه داد که به آشنای غریبهی زندگیش چشم بدوزه.
تهیونگ دستهاش رو روی سینهاش گره زده و انگار که دیگه به نشستن درون اون ماشین عادت نداشت، با شونههای منقبض روی صندلیش جا گرفته بود. چهرهی مرد از اخمی که ابروهاش رو بههم گره زده درهم رفته بود، تیلههاش به روبهرو خیره شده بودن و صداش برای اولینبار، با رسیدن ماشینی که درونش بودن، به نزدیکی نوارهای زردی که هنوز عبورِ مردم عادی به اون پُل رو ممنوع کرده بودن شنیده شد.
"همینجا کافیه سرهنگ."
نامجون با غرهای جواب دوست قدیمیش رو داد. فرمون موستانگ رو چرخوند و بدون صرف کردن زمان زیادی، اون رو در نزدیکی نوارهای زردرنگ پارک کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fiksi Penggemar"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...