Chapter 33

52 6 1
                                    

                «بهای رستگاری: بخش سوم»

آپارتمان جونگکوک جئون، ساعت ۱۱:۳۴ شب

با ورود به فضای خونه، کلید رو به داخل جیبش برگردوند، در رو پشت سرش بست و برای لحظه‌ای بدنش رو به اون تکیه داد. قطرات باران از روی کت چرم قهوه‌ای رنگش به سطح زمین سر خوردن و مرد درحالی که دم عمیقی میگرفت، کیفش رو روی زمین گذاشت. کفش‌های خیسش رو از پاهاش خارج کرد و کتش رو از تنش بیرون کشید.

کیفش رو به دست گرفت و با قدم گذاشتن داخل سالن اصلی اون خونه‌ی کوچیک، که به تازگی تبدیل به خونه‌‌ی خودش و عزیزترینش شده بود، اون رو روی کاناپه پرت کرد.

صدای پرتاپ شدن کیف مرد، بالاخره نگاه شخص دوم اون خونه رو نسبت به خودش جلب کرد.

جونگکوک که مشغول گرم کردن شام برای اون بود، شعله‌ی گاز رو کم کرده و با قدم‌هایی شمرده پاهاش رو به سمت مرد کشید.

"سلام عشق من،" جونگکوک به نرمی لب زد و مرد بزرگ‌تر‌ که انگار تنها برای شنیدن تُن صدای دلنواز اون خودش رو به اونجا رسونده بود، لبخند خسته‌ای زد و پلک‌هاش به نرمی باز و بسته شدن.

"دلم برات تنگ شده بود نیکو."

تهیونگ اون رو در آغوش گرفت و با بستن پلک‌هاش، اجازه داد عطر تَن و طره‌های لطیف موهای همدمش، ذهن، جسم و روح آشفته‌اش رو به صلح برسونه.

مرد جوان‌ که متوجه آشفتگی و سنگینی روح اون شده بود، از ته دل لبخندی زد و بازوهاش رو محکم‌تر به دور گردن اون گره زد، "من هم همینطور هوگو."

درست انگار که بخش بزرگی از وجود یکدیگه بودن، میتونستن اضطراب و سنگینی وجود همدیگه رو احساس کنن.

تهیونگ بی‌اراده صورتش رو میان گودی گردن عزیزترینش فرو برد و بوسه‌ای روی پوست لطیف و خوش عطر اون گذاشت.

جونگکوک که با حس اون بوسه پلک‌هاش سنگین شده بودن، لبخند محوی زد و سعی کرد به سختی از آغوش اون دل بکنه، تا بتونه به چشم‌هاش خیره بشه

"بهم بگو چیشده،" کارآگاه جوان‌ درحالی‌که به مردمک چشم‌های کشیده‌ی مرد مقابلش چشم دوخته بود، به نرمی پلک زد و این‌بار کف دستش رو روی گونه‌ی سرد اون گذاشت، "نیکو اینجاست. بهت گوش میدم."

تهیونگ اما، بدون دادن جوابی تنها دستش رو روی دست اون که روی صورتش بود برد و با گرفتنش بین انگشت‌هاش، اون رو به

لب‌هاش نزدیک‌ کرد و با گذاشتن بوسه‌ای روی انگشت‌های کشیده‌ی مرد مقابلش، بازدمش رو آزاد کرد.

"روز خسته کننده‌ای داشتم،" این‌بار با شیطنت لبخندی زد و ادامه داد:" و البته این‌که کل روز فرصت دیدنت رو نداشتم هم کلافه‌ام کرده بود."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

De Vlinder | Vkook, SeongjoongWhere stories live. Discover now