«تمام ترسهایشان: بخش دهم»
بوتیک کوئین آن، ۱۲:۰۱ ظهر
بعد از اینکه اون کلمات رو برای چندمینبار روی زبانش مزهمزه کرد، به سمت دختری که هنوز پشت بهش ایستاده و مشغول انجام وظافیش بود حرکت و با صدای رسایی پرسید:
"میخوای چند دقیقه با من بیای بیرون؟"
انگشتهای لیلیرز که مشغول به حرکت دادن بافتهای لطیف مقابلش بودن، دور از چشمهای کارآگاه زن برای لحظهای متوقف شدن. تا اینکه صداش رو پیدا و دستهاش رو دوباره به حرکت وادار کرد.
"نیازی نیست نگران باشی،" لیلیرز با جا دادن تمام اجناس جدید به سمت اون برگشت. دستهاش رو مقابل سینهاش گره زد و با دادن نگاهِ بیتفاوتش به اون، پشت به رگال ایستاد، "قرار نیست مزاحم اون دوتا بشم. یازمینا چیزی برای گفتن نداره که من ازش بترسم."
"چرا باید بترسی؟" کریستین با ابروی بالارفتهای پرسید و چهرهی دختر که تنها شونهای بالا انداخت رو زیر نظر گرفت.
"چون هنوز یک مظنونم؟" لیلیرز به تقلید از اون ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:" برای همین نیست که میخوای باهام بیرون بری؟ هنوز هم سعی داری وادار به حرف زدنم کنی."
"تو قدرت تصمیمگیری داری. هیچکس نمیتونه باعث بشه وادار به انجام کاری بشی که نمیخوای،" چهرهی جدی کریستین لحظهای نرم شد، دستهاش رو درون جیبهاش فرو کرد و با لحن شیطنتباری ادامه داد:" علاوهبر اون، قراره حداقل نیم ساعتی رو تنها باشم. شاید فقط میخوام با همدیگه وقت بگذرونیم؟"
لیلیرز خسته و پُر طعنه خندید، "لابد مثل دوتا آدم معمولی."
"دقیقا مثل دوتا آدم معمولی."
صدای خالی از تردید و قاطع اون، لحظهای دختر رو تحت تاثیر قرار داد.
لیلیرز تمام مدت چشمهای اون رو تماشا کرد تا ذرهای ریا و دروغ رو درشون پیدا کنه و وقتی چیزی ندید، با آهی دستهاش رو پایین انداخت.
"خیلی خب،" به سمت پیشخوان بوتیک حرکت کرد و زیرلب زمزمه کرد:" به هرحال زمان استراحتم بود."
انگار که سعی داشت نشون بده هنوز هم مقابل اون تسلیم نشده بود و کریستین تنها با لبخندی چشمهاش رو چرخوند و پشت سر اون حرکت کرد.
دختر با قفل کردن کشوهای پیشخوان، کُت کوتاهی که کنار اون روی صندلی انداخته شده بود رو برداشت. اون رو پوشید، موهای موجدار و بلندش رو روش انداخت و به سمت زن چرخید، "من قهوه دوست ندارم."
YOU ARE READING
De Vlinder | Vkook, Seongjoong
Fanfiction"زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره؛ آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچچیز زیباتر از نگاه کسی که با ترسهاش مواجه میشه نیست؛ وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری...